به نام یزدان پاک
ویس منتشرشده در کانال تلگرام «داستانک چمدان» https://t.me/taherehkhademi
چمدانم سنگین بود. مجبور بودم این دست و آن دست کنم که درد دست متوقفم نکند.
هنوز راه درازی داشتم و لحظهای توقف مرا میتوانست از راهم برگرداند. مچ دستم گاه که بی حس میشد یاد کتابهایی می افتادم که بارها و بارها از کتابخانه به بهانهی دیدنش قرض میگرفتم تا بخوانم و روز بعد دوباره همه را بازنکرده برمیگرداندم.
روزهای بارانی را بیشتر از همیشه برای رفت و آمد به کتابخانه دوست داشتم. گویی باران با تلنگرهایش به شیشه مرا صدا میزد. کسی را میخواست که دستانش را از خودش پر کند و من همیشه جواب مثبت میدادم.
اما او همیشه گوشهای مینشست تا باران تمام شود و یا کسی او را مهمان وسیلهاش کند و تاجایی برساند.
من اما اکنون چمدان به دست عازم جایی بودم که روزهایش رنگ باران را به خود نمیبینند.
هنوز چمدانم سنگین است. بلندگوی فرودگاه هم اینقدر پروازم را اعلام کرده به ستوه آمده. فریاد میزند:«بیا سوار شو، کسی اینجا منتظرت نیست! کسی اینجا جز من صدایت نمیزند.» بلندگو هم فهمیده دلم به رفتن نیست، اما میدانم راهی جز رفتن ندارم.
روی صندلی مینشینم. بلیط را بدهم همه چیز تمام میشود.
باران را چه کار کنم؟ وقتی صدایم بزند و جوابش را ندهم چقدر دلگیرتر می بارد. بد به حال آنهایی که اینجایند و باران دلگیری نوازششان میکند.
یاد ترانهای آشنا میافتم. اما من تنها یک دل دارم که میگوید:«نرو» و مغزی که میگوید:«باید بروی، جایی برایت اینجا نیست نه درون قلب کسی و نه درون مغز کسی.»
صف در حال اتمام است و گیت نزدیک است بسته شود. هنوز دل و مغزم به تفاهم نرسیدهاند. گویی بازهم زمانی برای مذاکره نیاز دارند.
پاهایم اما خودسر شدهاند و میخواهند بیتوافق مغز و دل، نظر مغز را عملی کنند. به سمت گیت میروند. بلیط و چمدان را که میدهم، صدای رعد و برق حواسم را پرت میکند.
باران به شیشه فرودگاه زد. باز شروع کرده به صدازدن. قطره قطره التماسم را میکنند.
باران آنهم این وقت؟مگر میشود؟ گویی دلم برای تسلیم شدن مغز، باران را برای وساطت فرستاده!
متصدی صدایم میزند: تنها هستید؟ بله بله…..
زمینِ تازه خیس شده از باران بوی نم میدهد. سنگینی چمدان هنوز آزارم میدهد.
اما دلم با دست به یکی کردن با باران، مذاکره را برده بود و دستانم خیس از گرفتن دستان باران.
داستانک اسب سالاد خیار نمیخورد را شاید دوست داشته باشید
21 دیدگاه دربارهٔ «داستانک چمدان-داستانک 5»
بسیار به دلم نشست. خیلی احساسی و زیبا بود👏🏻👏🏻🌸
سپاس از اشتراک گذاری احساس تون
چه زیبا و چقدر با صدای زیبا و با احساس شما قشنگ تر هم شد.
دمتون گرم و قلمتون نویسا
کوتاه و عالی بود داستانکی که در واقعیت همیشه باهاش درگیر هستیم موفق باشید
ممنونم شما هم موفق باشید
خیلی همراه داستان شدم. بعد احساسی داستان برای من قوی بود.
و چقدر ما در تکاپوی انتخاب عقل و دل گیر می افتیم👌
ممنون عزیزم خیلی دودلی سخته اما بنظرم حکمتی داره که از دل تردید بوجود می آد
زیبا بود و خاطر انگیز
چه داستانک زیبایی🌸 قلمتون خیلی دلنشینه🌸 موفق باشید🙏🏻
چه قدر زیبا بود🥺 بینهایت لذت بردم و همراه شدم. ابتدای داستانک با توصیفها قدم به قدم همراه شدم. فکر میکنم یه کم بیشتر ادامش میدادین هم خوب میشد
حتما همینطوره حس کردم شاید خواننده حوصله نکنه ادامه بده اما چشم بهش فکر میکنم
یاد اون ترانه افتادم که میگه یه دلم میگه برم برم، یه دلم میگه نرم نرم. طاقت نداره دلم دلم، بی تو چه کنم. داستان کوتاه قشنگی بود. همینکه منو با احساس همراه خودش کرد تا پایان یعنی دلنشینی 😁😍
دقیقا همین رو میخواستم تداعی کنم گاهی بدجوری دجار این دودلی و تردید می شویم
متشکرم از شما طاهرهجان که حتی داستان رو برامون خوندین…
خوندن هم نوعس ارتباط گیری هست خوشحالم دوست داشتید
آخی برامون خوندید 😍 من داستانتون رو شنیدم و برام شیرین بود.
موفق باشی عزیزم.💖
ممنونم عزیزم
باران رحمت الهی، الهی همیشه ببارد بر مغز و قلب ما.
ان شالله
درود طاهره جان. نثر ادبی کوتاه و دلنشینی بود. لذت بردم👌🏻😍🌱
سلام ممنون عزیزم زیاد داستانک نمی نویسم اما خیلی داستانک نویسی رو دوست دارم