جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

داستانک چمدان-داستانک 5

به نام یزدان پاک

 

ویس منتشرشده در کانال تلگرام   «داستانک چمدان»     https://t.me/taherehkhademi

چمدانم سنگین بود. مجبور بودم این دست و آن دست کنم که درد دست متوقفم نکند.

هنوز راه درازی داشتم و لحظه‌ای توقف مرا می‌توانست از راهم برگرداند. مچ دستم گاه که بی حس میشد یاد کتابهایی می افتادم که بارها و بارها از کتابخانه به بهانه‌ی دیدنش قرض می‌گرفتم تا بخوانم و روز بعد دوباره همه را بازنکرده برمی‌گرداندم.

روزهای بارانی را بیشتر از همیشه برای رفت و آمد به کتابخانه دوست داشتم. گویی باران با تلنگرهایش به شیشه مرا صدا میزد. کسی را می‌خواست که دستانش را از خودش پر کند و من همیشه جواب مثبت می‌دادم.

اما او همیشه گوشه‌ای می‌نشست تا باران تمام شود و یا کسی او را مهمان وسیله‌اش کند و تاجایی برساند.

من اما اکنون چمدان به دست عازم جایی بودم که روزهایش رنگ باران را به خود نمی‌بینند.

هنوز چمدانم سنگین است. بلندگوی فرودگاه هم اینقدر پروازم را اعلام کرده به ستوه آمده. فریاد می‌زند:«بیا سوار شو، کسی اینجا منتظرت نیست! کسی اینجا جز من صدایت نمی‌زند.» بلندگو هم فهمیده دلم به رفتن نیست، اما میدانم راهی جز رفتن ندارم.

روی صندلی می‌نشینم. بلیط را بدهم همه چیز تمام می‌شود.

باران را چه کار کنم؟ وقتی صدایم بزند و جوابش را ندهم چقدر دلگیرتر می بارد. بد به حال آنهایی که اینجایند و باران دلگیری نوازششان می‌کند.

یاد ترانه‌ای آشنا می‌افتم. اما من تنها یک دل دارم که می‌گوید:«نرو» و مغزی که می‌گوید:«باید بروی، جایی برایت اینجا نیست نه درون قلب کسی و نه درون مغز کسی.»

صف در حال اتمام است و گیت نزدیک است بسته شود. هنوز دل و مغزم به تفاهم نرسیده‌اند. گویی بازهم زمانی برای مذاکره نیاز دارند.

پاهایم اما خودسر شده‌اند و می‌خواهند بی‌توافق مغز و دل، نظر مغز را عملی کنند. به سمت گیت می‌روند. بلیط و چمدان را که می‌دهم، صدای رعد و برق حواسم را پرت می‌کند.

باران به شیشه فرودگاه زد. باز شروع کرده به صدازدن. قطره قطره التماسم را می‌کنند.

باران آنهم این وقت؟مگر  می‌شود؟ گویی دلم برای تسلیم شدن مغز، باران را برای وساطت فرستاده!

متصدی صدایم میزند: تنها هستید؟ بله بله…..

زمینِ تازه خیس شده از باران بوی نم می‌دهد. سنگینی چمدان هنوز آزارم می‌دهد.

اما دلم با دست به یکی کردن با باران، مذاکره را برده بود و دستانم خیس از گرفتن دستان باران.

 

داستانک اسب سالاد خیار نمی‌خورد را شاید دوست داشته باشید

21 دیدگاه دربارهٔ «داستانک چمدان-داستانک 5»

  1. زهرا زمانلو

    چه زیبا و چقدر با صدای زیبا و با احساس شما قشنگ تر هم شد.
    دمتون گرم و قلمتون نویسا

  2. چه قدر زیبا بود🥺 بی‌نهایت لذت بردم و همراه شدم. ابتدای داستانک با توصیف‌ها قدم به قدم همراه شدم. فکر می‌کنم یه کم بیشتر ادامش می‌دادین هم خوب می‌شد

  3. یاد اون ترانه افتادم که میگه یه دلم می‌گه برم برم، یه دلم میگه نرم نرم. طاقت نداره دلم دلم، بی تو چه کنم. داستان کوتاه قشنگی بود. همین‌که منو با احساس همراه خودش کرد تا پایان یعنی دل‌نشینی 😁😍

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری
پیمایش به بالا

یک جلسه کوچینگ رایگان

1 ساعت جلسه رایگان کوچینگ در زمینه‌های نوجوان، خانواده و زندگی هدیه‌ی من به همه آنهایی است که با ورود به سایت به من افتخار داده‌اند.

بارها اتفاق‌افتاده که تنها یک جلسه‌ی رایگان برای کوچی‌هایم، راهگشا بوده و توانسته‌اند پس از آن مسیر دلپذیرتری را برای خود انتخاب کنند.

شماره تلفن خود را وارد کنید و اولین جلسه کوچینگ را رایگان دریافت کنید