داستانک

داستانک‌ها تعلیق کوتاه‌مدتی دارند و ضربه‌ای در پایان

گاه این ضربه را درون خود حس می‌کنی و گاه بیرون

کبریت قوطی

قوطی بگیر و بنشین زندگیِ من-داستانک 26

❓از کی با این وسیله بی‌جان بی‌اندازه مانوس شدم؟ چقدر آن قمار مسخره را انداختم و باختم؟ انگار این قوطی شد، قوطی بگیر و بشین زندگیِ من. تمام نداشته‌هایم را لابه‌لای کبریت‌های درونش مخفی‌ کرده‌ام که هرروز که به ثانیه‌هایم آتش بزنم، به این امید که روزی با پولش، به نرسیده‌ها برسم. همان روزمزد کارگری […]

قوطی بگیر و بنشین زندگیِ من-داستانک 26 بیشتر بخوانید »

شنریزه مهاجرت

مهاجرت شنریزه‌ها-داستانک 25

اینجا همیشه کویری بی‌آب است. گهگداری آب سرازیر می‌شود، اما این کویر به قدری تشنه است که با چند قطره، نمی‌تواند سیراب و شاداب شود. از دیروز اتفاقات عجیبی رخ داد. از وقتی متوجه شد که در کلیه‌های چپ، تعدادی شنریزه متولد شده‌اند، آرام و قرار ندارد. مدام طناب می‌زند و تا می‌تواند به کویر

مهاجرت شنریزه‌ها-داستانک 25 بیشتر بخوانید »

مادر باور

رویایی پر از باور-داستانک 24

انگار در می‌زنند. در را باز کرد. اما کسی پشت در نبود. کسی که منتظرش بود، بازهم نیامده بود. عکسش همه‌ی دیوار را پُر کرده بود، اما تمام خانه از حضورش خالی بود. دوباره خوابید، شاید پشت درِ رویا مانده باشد.   پ.ن: داستانکی بود جهت احترام به تمام مادران و همسران شهدا و آنها

رویایی پر از باور-داستانک 24 بیشتر بخوانید »

ساعت زمان

ساعتی جلوتر از زمانه-داستانک 23

تبلت چند بار عاجزانه درخواست بیدار شدن داشت، اما من دیر به چشمان خواب آلودم، بسته شدن هدیه داده بودم و بیدار شدن برایشان چندان سهل نبود. ناگهان برخاستم. ساعت تبلت حوالی وقت اذان را نشان می‌داد و من به امید نوشیدن جرعه‌ای آب قبل از اذان، به سالن رفتم. دیدن ساعتِ روی دیوار سالن،

ساعتی جلوتر از زمانه-داستانک 23 بیشتر بخوانید »

مادر خوبی

یعنی مادر خوبی نبودم؟داستانک 22

برایش داستان که می‌خواندم، با لگدی جوابم را می‌داد. به زبان لگد به من می‌فهماند که از داستان خوشش آمده است. گاهی اما، معنیِ لگدش را نمی‌فهمیدم. نمی‌دانم از من ناراحت بود یا می‌خواست غصه‎هایم را درونم خفه کند؟ بعضی روزها دلم برای لگدش تنگ می‌شد. خودش می‌فهمید و به یکباره لگدی نوش‌جانم می‌کرد. من

یعنی مادر خوبی نبودم؟داستانک 22 بیشتر بخوانید »

داستانک ابر پر از بغض

ابر پر از بغض-داستانک 21

هر روز می‌دیدمش. گوشه‌ای می‌ایستاد و لحظاتی اشک می‌ریخت و می‌رفت. باران اشک‌هایش کوتاه بود. انگار دلش نمی‌خواست همه را به خودش متوجه کند. تنها بر سر آن‌هایی می‌بارید که در دل او را صدا می‌زدند. انگار دلش نمی‌آمد حتی قطره‌ای از اشک‌هایش به زمین بریزد. من اما بی‌هوا می‌باریدم. بر سر هر آنکه مرا

ابر پر از بغض-داستانک 21 بیشتر بخوانید »

هویت سنگ رهایی

سنگ و رهایی از هویت-داستانک 20

وقتی برداشته شد، نمی‌دانست در دست چه کسی قرار دارد؟ پرتاب شد و محکم به شیشه‌ای برخورد کرد. باز هم نمی‌دانست به کجا وارد شده و چه اتفاقی افتاده است؟ با برخورد به شیشه‌، آن را به طور کامل شکست. بخشی از شیشه به روی او افتاد و منجر به خراش کوچکی شد. از خراش،

سنگ و رهایی از هویت-داستانک 20 بیشتر بخوانید »

اعدام

عادتِ اعدام-داستانک 19

1981 بود. موج اعتراضات به اعدام باعث شد این حکم در فرانسه متوقف شود. حالا او دیگر بیکار شده بود. کار او به مدت 28 سال، فقط مربوط به اعدام‌ بود. از همان ابتدا که به استخدام سازمان زندان‌ها درآمده بود، مسئولیت مجرمینی را بر عهده داشت که محکوم به اعدام بودند. بعد از دوره

عادتِ اعدام-داستانک 19 بیشتر بخوانید »

آریا

آریا، سپرده به زمین-داستانک 18

مرد، طاهر و ملیحه او را به زمین سپردند و برایش سوگواری کردند. سوگواری فرصتی بود برای تجسم صورتی که زیر گل‌ولای مانده بود و شستن در غسالخانه مسجد نتوانسته بود چندان آن صورت معصوم را تمیز کند. فرقی هم نمی‌کرد. صورت معصومی که چشمانش بسته است، فروغی ندارد که چهره را بتوان به خاطر

آریا، سپرده به زمین-داستانک 18 بیشتر بخوانید »

آلپ

آلپ از نزدیک-داستانک 17

هیشکی به فکر من نیست. هیشکی حتی من رو حساب هم نمیکنه. کاش بابا، تو 4 سالگی ترکمون نمی‌کرد. اون تا همیشه به من بدهکاره. نباید ما رو تو اون وضعیت تنها می‌ذاشت. مامان خیلی اذیت شد تو اون اوضاع، هیچکس به ما حتی یه نون هم نمی‌داد. انگار وقتی بابا نداشته باشی آدم هم

آلپ از نزدیک-داستانک 17 بیشتر بخوانید »

پیمایش به بالا