به نام یزدان پاک
یادروز 17تیر02-کاملگرایی
گاهی کاملگرایی پشت دلم منتظر ورود است و دلایل بسیاری برای ورودش به مغز و قلبم میچیند تا به کارهای روزمره و گاه ساده همچون یادروزنویسی، جملهورزی، قصهگویی یا قطعهنویسیام بند کند.
راست هم میگوید، گاه هیچکدام خلاقیتی ندارند، عمقی را نشانه نمیروند و فهمی را شامل نمیشوند.
کاملگرایی همه را بیفایده میداند و بارها تکرار میکند که باید درست کار کرد و این کارهای ساده، تو را به جایی نمیرساند.
این بار شیطنت بخش حافظهی مغزم غنچهای زده تا کمی کاملگرایی را دست بیندازد.
او مرا یاد چاه منزل عمویم در روستا انداخت.
آن سالها، کودکی شهری بودم که همراه خواهرم ساعاتی را در روستا با هم سنوسالان خود میگذرانیم.
چاه آب نیمهعمیقی داشتند و چون لولهکشی اتفاق مرسومی نبود، برای رسیدن به آبی گوارا، باید از سطل استفاده میکردیم.
اگر سطل را به یکباره درون چاه میانداختیم، سطل همچون آدمی بود که اشتباهی وارد مجلس مهمی شده و از او خواستهشده فورا سخنرانی خود را آماده کند و چون خودش را حتی مناسب حضور در آن جمع هم نمیداند، در وقت مناسبی فِلِنگی
پیدامیکند، آنرا به اسبش میبندد و جمع را ترک میکند.
سطل بیچارهی ما هم با ناگهانی پرتابشدن، نمیفهمد چطور وارد شده و از کجا باید شروع کند و آبی بردارد.
سطل بینوا با دست خالی و دلی پر به لبهی چاه میرسد و از اینکه نتوانسته تنها کار مفید عمرش را انجام دهد، دلگیر است.
نگاه مضطرباش پلهپله پایین رفتن را میخواهد تا آهستگی، موجب انجام کار مفیدش شود.
کاملگرایی با شیطنت حافظه، از حرفهایش خجالتزده شد و ترجیحداد گوشهای بیسروصدا بنشیند و خود را میان انتخاب کارهای زندگیام کمتر دخالت دهد.
پ.ن: واژه «فِلِنگ» تغییریافته واژه قدیمیِ «پالهَنگ» است. پالهَنگ تسمه یا طنابی بود که بر افسارِ اسب میبستند.
وقتی کسی میخواست سوارِ اسب شود، پالهَنگ را بر حیوان میبست و به راه میافتاد
یادروز 16تیر02-قلب چشم-قسمت2 را شاید دوست داشتهباشید