قطرهای در دریا
روزهای آخرِ شهریور سال 1392 بود. من و همسر در چرتی عصرگاهی، قصد داشتیم خستگی کار صبح را از تن بیرون کنیم. ساعت حدود 4 عصر بود که زنگ در اجازه نداد و من بیدار شدم.
خانم همسایهی طبقه اول بود که گفت:«میشه به همسرتون بگید بیاد. آقای مقامی حالش خوب نیست. انگار هیچ مردی هم تو ساختمان نیست.»
من 7 ماهه باردارِ امیررضا بودم. همسر را به آرامی بیدار کردم تا به کمک همسایه طبقه اول بشتابد.
من برخلاف خواهرم که هیچ شرایطی برایش فرقی ندارد و از همه چیز باید سردربیاورد، خانه ماندم تا منتظر خبر «چیزی نبود، الان حالش خوبه» باشم.
همسر یک مرتبه بالا آمد و یادم نیست از من چه خواست. نگاهش مضطرب بود، دلم نمیخواست نگاهش، حامل خبر بدی باشد. بنابراین نپرسیدم تا دوباره برگردد.
وقتی برگشت، نگاهش و خودش دیگر قادر به پنهان نمودن واقعیت نبودند.
«مُرد.»
«چی؟ وای»
دستم ناخودآگاه به صورتم سیلی زد. سیلی ناشی از تعجب بود.
نمیتوانستم مرگ را در چند قدمی خود، وقتی حامل یک زندگیِ جدید بودم، باور کنم.
آقای مقامی، همسایه و مدیر ساختمان بود که دو فرزند 11 و 3 ساله داشت. کارمند ادارهای دولتی که در عصری تابستانی، همزمان، به ورود سکتههای مغزی و قلبی خوشآمد گفت و جان خود را تقدیم کرد.
همزمانی سکته قلبی و مغزی به گواه اورژانسی که دیگر به جنازه رسیده بودند نه مریض بدحال، این احتمال را پیش چشمانمان نمایان کرد که نکند در این اتفاق ناگوار، همسایه تهرانی نقشی داشته؟
همسایه تهرانی ساکن طبقه دوم بود که اکثر اوقات در منزل حضور نداشت و بدین سبب دلیلی برای پرداخت شارژ و هزینه مشاعات نمیدید.
این امر باعث شده بود بارها، آقای مقامی به بحث در این خصوص با او و یا در جلسه ساختمان بپردازد.
دیروز که از قطره گفتم، این خاطره به ذهنم آمد.
💧قطرههای عرق ناشی از عصبانیت مدیر ساختمان، شاید همان قطرههایی بودند که همسایه تهرانی به دریای مواج ذهن نگران و آشفته آقای مقامی اضافه کرد تا در شهریور 1392، کل دریا بهکلی خشک شد.
🥀قصدم، دوختن موضوعات بهم نیست.
اما حس میکنم در صورت صحت این پیوستگی، چه تعداد جنایت در نامه اعمالمان قرار میگیرد که در زندگی خود مرتکب نشدیم، اما غیرمستقیم مسبباش بودیم؟
یادروز 14شهریور 02-قطره-قسمت 1 را هم بخوانید