به نام یزدان پاک
یادروز 09تیر02-نوشتن بیرویا
از کودکی مینوشت. از زمانهایی که نوشتن و حتی کتابخواندن در خانواده مرسوم که نبود، بلکه لوکس و انتزاعی بود.
عمرِ آخرشبها پای تلویزیون میرفت و به خواب وصل میشد.
همیشه دوستداشت کتابخوان باشد و اطلاعات عمومیاش خوب، اما انگار کسی همیشه مانعاش میشد.
کسی بغیر از خودش. بعدها فهمید که هیچکس نیست جز خودش
دفترچهای نوشتهبود از روزهایی که تنهایی اشک ریختهبود و کسی نمِ روی بالش را نفهمیدهبود.
چشم هایش پف کردهبود، اما کسی از حالش نپرسیدهبود.
دلش سرد بود، اما کسی دست روی دلش نگذاشتهبود.
اگر نوشتهها خوانده میشد آبرویش میرفت، مخصوصا که از آدم ممنوعه هم نوشتهبود.
آدم ممنوعه پاورچین وارد دنیایش شدهبود و نوشتن از او نه از روی دلتنگی، بلکه از جذابیتی بود که داشت.
نوشتهها زیاد شدهبودند و ممکن بود هر لحظه باهم دستبه یکی کنند و به آدمهای خانه چشمک بزنند.
حساب بازیگوشی دستنوشتهها را موقع نوشتن نکردهبود.
اما همه وسایلاش بازیگوش بودند و هربار بهانه میگرفتند تا دعوایی طرحریزی کنند.
همه را در پلاستیکی سیاه قرار داد تا به جایی امن بسپارد.
دل سوزاندن و پارهکردن نداشت، کجا امنتر از رودخانه؟ رودخانه عجب جاییبود برای گمشدن!
میتوانستی در آن هرچیزی بیندازی و مطمئنباشی تا به دست کسی برسد، چیزی جز پوسیدگی و پارگی نصیبش نشود.
نامهها و نوشتهها رفت، دلش نیز با آنها رفت، رویاهای کودکی، خاطرهها، حتی لحظهها رفت، پایِ برگشتن هم رفت.
ماندهبود کنار رودخانه بینوشته، بیخاطره و بیرویا…
یادروز 08تیر02-بازیگوشی کودکم را شاید دوست داشتهباشید
2 دیدگاه دربارهٔ «یادروز 09تیر02-نوشتن بیرویا»
اخی منم عاشقانه هام رو نیمه شب می نوشتم با خودکار قرمز تو دل تاریکی نوشته هام از دفتر بیرون میزد و با اشک چشمم خیس میشد ولی صبح که بیدار میشدم ازدحام واژه ها و تلاقی خطوط توی رود خونه اشکام غرق شده بود و هیجی ازش معلوم نبود
من گاهی تو دل شب شعر هم میگفتم اما نمی نوشتم فکر می کردم یادم میمونه اما کاش می نوشتم چون صبح هیچی یادم نموند