به نام یزدان پاک
یادروز 01تیر02-اسارت
ژان ژاک روسو میگوید: «انسان آزاد به دنیا میآید، اما اسیر زندگی میکند و اسیر میمیرد.»
جملهای که میان نت برداری در یکی از کلاسها از استاد شنیدم، نوشتم تا به یادروز اولین صبحگاه فصل گرم 1402 تبدیلشود.
اسارت من در زندان عدمتوانایی سال گذشته فروردینماه پایانیافت.
اواسط دوره تربیت کوچ بود که با یکی از مسئولین ارشد موسسه ویدان، صحبت کوتاهی داشتم.
او میان صحبتهایش جملهای گفت که مرا تکانداد: «شما خیلی توانمندید و اگه خودتان را به دوره بسپارید، بعدش میتونید خیلی به دیگران کمککنید.»
من تنها جملهی اول را که با تاکید بیانکرد، شنیدم و قفل اسارتم را شکستم.
بعدها با تندیسی از جنس «وَ اِن یَکاد…» مراتب تشکرم را به او ابرازداشتم.
لحظهی تحول من اتفاقافتادهبود و من هرلحظه مستعد انجام کارهایی بودم که تاکنون خود را در آن ناتوان میدانستم.
من از میزان تعهدم به انجام تکالیف آگاه بودم، اما تکالیف دوره و دورههای بعدی که شرکتکردم چندان سهل هم نبودند!
من مدتی را پشت قفل زندانها با شک و تردید سپری کرده و بعد از آنها رد میشدم.
اما رد شدن و حس رهاییِ بعد از آن دو بال دوستداشتنی بودند که فورا همزاد قلبم شده و باهم پرواز میکردند.
شما در چه مواردی خود را اسیر می دانید؟ در کدام قسمت وجودتان، همچون زندانی عمل میکنید و اختیاری در تغییر باورها از خود نشان نمیدهید؟
پ.ن: این باورها می توانند تمام نداهایی باشند که والد، رئیس، دوست و یا حتی رهگذری در وجودتان کاشته، اما شما نیز آنرا پرورش دادهاید.
یادروز بازی با قلب را شاید دوست داشته باشید