یک مار به چه میاندیشد؟
شنبه 10 آذر
امروز اولین روزی است که وقتی بیدار شدم، خود را در قفس میبینم. روزهای قبل را به خاطر ندارم. نمیدانم چگونه از این قفس شیشیهای سردرآوردم؟ منتظرم ببینم چه کسی مرا نگاه میکند تا سوالاتم را از او بپرسم
هنوز منتظرم کسانی که مرا به قفس آوردهاند بیدار شوند.
شاید نمیدانند که من زود بیدار میشوم و نیاز به غذا دارم!
یک نفر بالاخره بیدار شد و از سوراخی برایم غذا آورد. از بیرون شیشه حرفهایی میزند که نمیفهمم.
یکشنبه 11 آذر
امروز هم منتظرم غذا برایم بیاورند. البته اتاقم را هم باید تمیز کنند. نمیدانم این کار را بلدند یا اصلا وظیفه خود میدانند که وقتی مهمانی به خانهشان آوردهاند باید اتاقش را نیز مرتب کنند یا نه؟
در کل بوی اتاقم را دوست ندارم. بازهم را از سوراخی غذا برایم میفرستند. به نحو مکانیزهای هم اتاقم تمیز میشود. نمیدانم چطور؟ اما دیگر بوی بدی احساس نمیکنم.
دوشنبه 12 آذر
امروز زنی بیرون از اتاق و از طریق شیشه تلاش می کند با من حرف بزند. من چندان جوابش را نمیدهم. اما او اصرار دارد. البته که نمیتوانم به او بفهمانم که چندان حوصله مسخرهبازی را ندارم و مرا به حال خود بگذارد. اما وقتی میبینم که درب شیشه بالا را باز کرده و میخواهد مرا با دست بگیرد، لازم است به او چیزی بفهمانم. دور دستش حلقه میزنم. رگهای دستش را محکم در دهانم میگذارم، دور شانههایش پیچ میخورم. همچنان محکم او را بغل کردهام و میخواهم خفهاش کنم. آدمیزاد دیگری آمده که کمکش کند، اما من ول کن این یکی نیستم. از دستش خون جاری میشود، اما من همچنان درگیر ایجاد فشار بیشتر به استخوانهایش هستم.
شاید به این روش بفهمد که حوصلهاش را ندارم.
اما یک لحظه با صدایی از جا میپرم. آنها نتوانسته بودند مرا از او جدا کنند پس به گلوله پناه بردند. یک سوم پایینی نزدیک دمم را خونین دیدم. هنوز رمق برای دندانهایم وجود دارد، اما احساس کردم این رمق در حال کم شدن است، مخصوصا که صدای تیر دیگری در یک سوم بالایی من خود شنیدم.
دیگر رمق داشت ته میکشید.
نمیدانم در چه سنی هستم، اما میدانم که هنوز جوان هستم و زود است که بمیرم. به دنبال مقصر هم نیستم چون میتوانستم در قفس سالها زنده بمانم، اما اکنون در حال دادن تاوانِ بیحوصلگیام با جانم هستم.
🐍شاید آنها بفهمند که مارهایی امثال من چندان حوصله مسخرهبازی آدمیزاد را ندارد.
پ.ن: این یادداشت در پی دیدن فیلمی که آقای کاوه مدنی در خصوص حمله مار به صاحب خود منتشر کرد به ذهنم رسید.