-تو از راست برو. ما چپ میریم.
-اممممم. باشه.
-مامان، ما فکر کنم داریم میرسیم.
-من انگار فقط دور خودم میچرخم. سرگیجه گرفتم. راه برگشت هم یه جوریه!
-ما یه جا میانبر زدیم.
-باشه من دارم برمیگردم.
-مهدیار اول رسید. ما رسیدیم. دارم برمیگردم پیدات کنم، مامان.
-آفرین به مهدیار.
-آهان دیدمت برگرد. از این طرف برگرد.
-ما باهم بودیم. اما اون چند قدم جلوتر بود.
-بزن قدش، بزن قدش
این مکالمههای من و امیررضا درون هزارتوی مزرعه قوها در لاهیجان است. وقتی پس از طی مسافت و صرف زمان درون هزارتو، گم شدیم، وسط شمشادها بهم برخورد کردیم، همدیگر را در راهروها غافلگیر کردیم دوباره به ابتدای مسیر شروع کردیم و راه جدید را برای رسیدن انتخاب کردیم.
آنها زودتر از من رسیدند و بینهایت از این چالش و برنده شدن خودشان خوشحال بودند.
چالش جذابتر برایم، همراهی و همفکریشان حین گیر افتادن و خوردن به بنبستها بود. برمیگشتند و حتی بعضی بنبستها را چند بار سر میزدند. اما دوباره راه دیگری انتخاب میکردند.
ما بالاخره از میان 7 راه که 6 راه بسته و 1 راه باز داشت، راه درست را پیدا کردیم و خارج شدیم.
ویرانی، گروگانگیر سنگ غصبی-خاطرهای از بازی جینگا در سال 1395
سرشماری مگسهای مُرده– خاطرهای از خانهای سوخته و دلی که نسوخت
آبستنی نهان بود و زادن آشکار – خاطرهای پوشکی رها شده در طبیعت
مهیار، خاطرهای که نه زباله است و نه بازیافتی– خاطرهای از کودکی و از مهدکودکم
وقتی ماهیها آرزو میکنند– خاطرهای از پدر و پسری که ماهیها راه خانه را با آرزویشان به سمت راه آسمان تغییر دادند