ساعت 3:30 بود که برای استراحت عصرگاهی به اتاق خواب رفتم. به قدری خسته بودم که فراموش کردم ساعت ۵ عصر، برای مهمانی خانوادگی، باید به منزل یکی از اقوام بروم.
حتی فراموش کردم به امیررضا یادآوری کنم که 4:30 بیدارم کند.
ساعت ۵، ناگهان از خواب بیدار شدم. امیررضا به جهت داشتن همبازی در آن مهمانی، فورا آماده شد. اما مهدیار بهانه آورد:
بچهها منو اذیت میکنن، دلم نمیخواد بیام. میخوام پیش بابا بمونم.
از آنجا که دیر شده بود و من فرصتی برای چانهزنی با او نداشتم، از روش معکوس استفاده کردم. (اصلا تورو با خودم نمیبرم)
اما روش معکوس هم جواب نداد. با وجود عدم تمایلم، حرکت کردیم. میتوانستم مجبورش کرده و با گریه او را همراه کنم، اما این موضوع میتوانست تبعات زیادی در مهمانی برایم داشته باشد.
با وجود عذاب وجدان و ناراحتیِ من، این موضوع از طرف همسر، نوع دیگری ادراک شد.
او تصور میکرد که من عمدا او را با خودم نبرده و اصلا تلاشی برای متقاعد کردنش انجام ندادم.
برایش شرایط را توضیح دادم. اما همان لحظه، با تمام خستگی، با خود فکر کردم، چگونه یک رفتار ساده میتواند ادراکات متعددی را در ما ایجاد کند و هیچکدام از ما، کوچکترین کنترلی بر تعویض ادراک یکدیگر نداریم.
گاهی این ادراک حتی با جایگذاری خودمان در سمت مقابل هم اتفاق نمیافتد.
زیرا این جایگذاری، هیچگاه به معنای واقعی صورت نمیگیرد. ما نمیتوانیم تمام احساسات و هیجانات او را با یک تصور ساده، به سوی خود وارد کنیم.
تنها لحظاتی محدود زیر پوست او قرار گرفته و فورا به وجود خود برمیگردیم.
اما گفتگو همیشه میتواند این ادراک را بوجود آورده و درخت تنومند اعتماد را نیز بارور کند.
مهدیار ساعت 9:15 با من تماس گرفت و خواست زودتر برگردم. میدانستم دلش تنگ شده و کمی از نیامدن ناراحت است. اما غرورش اجازه نمیدهد، پشیمانی را ابراز کند.