گاهی انتظار داری خوب شود، اما عالی میشود. گاهی انتظار داری عادی بگذرد، اما خوش میگذرد.
گاهی انتظار داری کم باشد، اما ناب میشود و گاهی انتظار داری ساده باشد، اما نفیس میشود.
به جرئت میتوان گفت، هیچ کداممان از ابتدا انتظار نداشتیم، وقتی به لحظههای شنیدن زنگ پایان نزدیک میشویم، درونمان خلائی حس کنیم.
دلمان برای حضور در آن کلاسهای کوچک، خود را تنگ کند.
انگار از مهر پارسال، با ورود به این مینی دانشگاه، دل، لحظه لحظه فضایش را فراختر کرده بود تا افراد بیشتری را در خود جا دهد.
جا برای دوستانی که نمیشناختیم، اما قرار بود آنهای شوند که انگار سالهاست میشناسیم.
و حالا این فضای پهن شده، خالی مانده از حضورشان.
و گذشت.
این جمع شاید دیگر هیچگاه روزهای اوجِ باهم بودنِ خود را نبیند.
روزهایی که گوشِ جان و دل، به درس استاد سپردیم.
اما روزهای اوج بیش از میل به تکرار در واقعیت، به تکرار در یادها علاقهمند است.
من به تکرار و مزّه کردن آن اوجروزها، پنجشنبهای دیگر را با سلام و لبخند کنارشان، آغاز میکنم.
انرژی از خستگی– اولین یادروزی است که برای روزهای ارشد روانشناسی نوشتم.