در تمام عمرم فکر میکردم آدمی هستم که باید کارهای مهمم را شبها انجام دهم.
سال دوم دانشگاه بودم که یکی از استاد درس معارف، پیشنهاد داد بجای بیداری تا ساعت 2 شب، 10 شب بخوابید و از 3:30 شب شروع به درس خواندن کنید.
او ادامه داد:
من خودمو فرزندانم این کارو انجام میدیم و بسیار هم نتیجه گرفتیم.
ضربالمثل «سحرخیز باش تا کامروا باشی» را که شنیده بودم، اما تاکنون امتحانش نکرده بودم.
زنگ ساعت بیداری را همان شب روی ساعت سه و نیم تنظیم کردم.
ساعت 3:30 شب چه اتفاقی با زنگ ساعت افتاد؟
نه تنها خودم بیدار نشدم، بلکه هیچکس در خانه هم بیدار نشد تا من را بیدار کند.
من و خواهر، در یک اتاق مشترک بودیم و آن سالها، او طبقه دوم تخت، میخوابید.
حتی او هم را هم بیدار نکرد.
آن سالها فرصت نشد که از استادم راه بیداری 3:30 صبح را بپرسم. شاید اگر شرم را کنار میگذاشتم و میپرسیدم؛ میتوانستم خیلی زودتر از سال ۱۴۰۰ سحرخیزی و کامروایی را تجربه کنم.
وقتی چند بار زنگ گذاشتم و بیدار نشدم، به تصور اینکه من آدم صبحگاا نیستم، زنگ ساعت را به همان نزدیک 7 تغییر دادم.
اما تنهایی و شرم من از پرسش، تنها در دوران دانشگاه نبود.
من در دوران نوجوانی نیز چالشهای متعددی داشتم که حس میکردم هیچ گوش شنوایی برای رهایی از این چالشها ندارم.
با گرفتن کارنامه سال دوم دبیرستان، مغموم و ناراحت، روی صندلی پارک نزدیک خانه نشستم.
آن لحظات تفکر عمیق را هیچگاه فراموش نمیکنم. آن روز تحول مهمی برایم اتفاق افتاد.
من تصمیم گرفتم برای رسیدن به آرزوی مهندس شدن تلاشم را مضاعف کنم و همین کار را هم کردم.
من که تا قبل از سال سوم دبیرستان، شاگرد دهم کلاس بودم، با تصمیم آن روز، به شاگرد دوم کلاس ارتقا پیدا کردم و این موضوع برای تمام معلمین، مشهود بود.
زیرا من برعکس کل کلاس که افت کرده بودند، رشد چشمگیری در تحصیلم داشتم.
آن روز روی صندلی پارک شکستم، از درون تخریب شدم، اما از تلاش برای نوسازی دست نکشیدم.
اما من در تمام مسیر نوجوانی به جوانی، همیشه در این مسیر خود را تنها حس میکردم.
تنهاییها به کنکور رسید
ماههای آخر کنکور برای تستزنی بیشتر، از ساعت ۵ صبح تا ۱۲ شب درس میخواندم. البته درست به خاطر دارم که برای رسیدن به ۱۷ ساعت درس خوانی در روز، این فشار را تحمل میکردم.
خواب رفتنهای متعدد، عدم تمرکز مناسب و بی حوصلگیهای زیاد در طول روز به خاطر کمخوابی را نمیدیدم.
متاسفانه آن سالها، مشاور تحصیلی خوبی هم نداشتم.
شیرین ذبیحیان بهترین دوست دوران تحصیلم، به واسطه حضور در آزمونهای قلم چی، پشتیبانهای خوبی داشت. اما من همانها را هم نداشتم.
مشاور مدرسه هم بچههای رشته تجربی را راهنمایی میکرد و انگار در خصوص رشته ریاضی، اطلاعات چندانی نداشت.
یک بار همراه یکی از دوستان رشته تجربی به اتاقش رفتیم. او برای یک سوال مشترک ما، دو جواب متفاوت داد.
-میخوایم برنامهریزی کنیم، کی مزاحم بشیم برای برنامهریزی؟
خطاب به من: برو برنامهتو بریز من بعداً یه نگاهی میکنم.
خطاب به دوستم: فردا همین ساعت بیا با هم برنامه بچینیم.
همان لحظه بود که متوجه شدم مشاور مدرسه برای من کاری نمیتواند انجام دهد. البته برنامهریزیم را به او نشان دادم اما او هیچ مشورت درستی به من نداد.
حتی ایرادات برنامهریزیام را که خودم بعدها متوجه شدم، به من گوشزد نکرد.
شروع یک حرفه، رها شدن از تنهایی
وقتی بهار ۱۴۰۱ تصمیم گرفتم کوچینگ نوجوان راه برای حرفه کوچینگ خود انتخاب کنم، روزهای تنهایی در نوجوانیام به خاطرم آمد.
عمیقاً باور داشتم که یک کوچ نوجوان میتواند در صورت ایجاد یک رابطه سالم، راهبر مناسبی را برای نوجوان و خانوادهاش باشد.
اگر نوجوان هستید و نیاز به راهبری مناسب برای زندگی خود دارید
اگر والد هستید و در خصوص عملکرد مناسبی با نوجوانتان به راهبر نیاز دارید
اگر معلم هستید و ایدههای جذاب و بازیطور برای ارتباط گیری بیشتر با نوجوانان میخواهید
من طاهره خادمی کوچ نوجوان، خانواده، زندگی و نویسندگی، کنارتان هستم تا یک راهبری مناسب و همسو با خلق و خوی هر نوجوان را برایتان انجام دهم.