دیروز حین امتحان به شدت احساس خوابآلودگی داشتم. از آنجا که تمام دانستههایم را در برگه ریخته بودم و همدمی برای گفتگو بجز دیوارها و صندلیهای چیده شده کنارم نداشتم، چراغ امیدی هم برای ترمیم پاسخنامه، سوسو نمیزد.
😴دلم میخواست همانجا و روی همان تک صندلی، کمی بیاسایم.
با خود گفتم، در تپسی میتوانم بخوابم.
🎼راننده از ابتدا که سوار شدم آهنگ «عوض نمیشی» شادمهر عقیلی را گذاشته بود. آهنگ برایم جدید بود. من هرچه منتظر آهنگ دیگری ماندم تا خاطرهای نوستالژیک از شادمهر نوجوانیام صید کنم، در کمال تعجب، دوباره همان آهنگ پخش میشد.
به آخرین میدان که رسیدیم، با خنده گفتم: خستهکننده نیست همش یه آهنگ تکراری؟
راننده که پسر جوانی با موهای بلند بود، اما آنها را درون پیراهنش انداخته بود، انگار دل پر حرفی داشت.
-ای خانم، همه چیز تکراریه، مگه شما چیزی غیر از تکرار تو این مملکت میبینی؟
-آره ولی اینجا که من هستم و شما، کی مجبورتون میکنه آهنگ تکراری گوش بدید؟
-بله درسته….
پسر جوان کانال ادامهی گفتگو را روی موج رادیو فردا تنظیم کرد.
زندانهای مخوف، پیامک بیحجابی برای خودش، رای ندادن نامسلمانی است و سنگ زدن به خانهی زندانیهای آزاد شده اعتراضات سال گذشته و …
همه را که گفت، گفتم: در زندان هم میتوان آزاد فکر کرد. کتاب انسان در جستجوی معنا اثر ویکتور فرانکل رو بجای آهنگ تو ماشین گوش بدین. بد نیست.
حرفم شاید کلیشهای بود، اما اعتقادی راسخی به آن داشتم و دارم.
نمیدانم گوش میدهد یا نه. نمیدانم جدیام میگیرد یا نه. اصلا مهم نیست.
🌺به نظرم نخوابیدن در آن ماشین، میارزید به اینکه حتی شاید یک نفر را بیدار کرده باشم تا دوباره کنترل زندگی خودش را در دست بگیرد.