کتاب 300صفحهایِ «ذهن کامل نو» را کمتر از دو ماه پیش شروع کردم. روزهایی که در فصول ابتدایی بودم، تصور میکردم که تا انتهای کتاب راه درازی در پیش دارم.
اما اکنون که به انتهای آن رسیدهام، نکات مهم و مفیدش را ثبت کردم، چند یادداشت از آن نوشتهام و یا از مطالبش برای مقالهای الهام گرفتهام، میبینم این راه دراز، خواندنیتر و شیرینتر از آن چیزی بود که تصور میکردم. هر هفته، یک یا دو وعده، این کتاب را فرا میخواندم تا همراهش شوم.
کتابها مدتهاست که وعدههای جذاب و خوشمزهی روحم محسوب میشوند. همیشه این وعدهها برایم غذایی تازه آماده میکنند. حتی اگر غذای تکراری نیز در روزی مصرف کنم، نمیتوانم مزهی جدیدی از آن تجربه نکنم.
کتاب کوچکی که مدتی است در کیفهایم دست به دست میشود و هر بار خود را در خانهای متفاوت میبیند، «یادداشتهای ۴۵۱ فارنهایت» اثر «فرانسوا تروفو» است. کارگردانی که یادداشتهای روزانهاش را حین تهیه فیلمش، نوشته است.
فیلم از روی رمانی تخیلی با همین نام، ساخته شده است.
رمان داستان بسیار سادهی جامعهای است که در آن خواندن و داشتن کتاب ممنوع است. ماموران آتش، که زمانی آتش را خاموش میکردند، حالا مسئول توقیف و سوزاندن فوری کتابها هستند. یکی از ماموران به نام مونتاگ، که چیزی نمانده ارتقای رتبه پیدا کند، تحت تاثیر برخورد با دختری جوان که نظام موجود را مورد شک و پرسش قرار میدهد، شروع به خواندن کتاب میکند و این کار را لذتبخش مییابد. همسر مونتاگ، از ترس او را لو میدهد و عاقبت مجبور میشود افسر مافوق خود را بسوزاند و فراری شود…
رمان به ظاهر تخیلی محسوب میشود. اما در دهههای اخیر، بارها دیدهایم که کتابها توسط بعضی افراد متعصب، سوزانده شدهاند. شاید به ظاهر آنها قصد بیاحترامی به مطالب کتاب و یا نویسندهاش را داشتهاند، اما در واقع آنها صورت بیدفاع کتابها را خدشهدار کردند.
یاد جستار «لگدکوبی کتابها» در کتاب «به زبان مادری گریه میکنیم» اثر «فابیو مورابیتو» میافتم. او در این جستار از روزهای مدرسهی مشابه سربازخانهاش گفته بود. تنبیه، پسگردنی و پشت دست زدن با خطکش، قانون نانوشتهای در این سربازخانه،مدرسه محسوب میشد. در یکی از بارهایی که فابیو کار خطایی مرتکب شد، معلم به جای اینکه خط کشی بردارد و پشت دستش بزند، کتابش را از روی میز برداشت و لگدکوب کرد. قانون نانوشتهی تنبیه، نقض شده بود.
کتابِ بازِ فابیو در حال دریافت سیلیهای متعدد روی زمین بود و سایر دانشآموزان مبهوت و ترسیده، مشغول تماشای این خشونت.
او پس از مدرسه این موضوع را با مادرش در میان گذاشت و مادر نیز ماجرا را به مسئولین مدرسه، جهت بررسی و توبیخ معلم اطلاع داد.
موضوع سریع بررسی شد و آنها دیگر آن معلم کتاب لگدکن را ندیدند.
او ادامه میدهد که معلمها مجاز بودند با انواع پسگردنی و پشت دستیِ جانانه از خجالت بچهها در بیایند یا گوش آنها را محکم بکشند، اما حق نداشتند به صورت آنها کاری داشته باشند. صورت بیدفاع بود و نمیشد پنهانش کرد.
کتاب هم به بخش بیدفاع و آشکار وجودمان متعلق بود و لگدکوب کردنش مخصوصاً اگر باز بود، شبیه به این بود که به بدترین شکل ممکن، صورتی را از ریخت بیندازیم.
ما شاید از مطالب درون کتاب برانگیخته شده و شعلهور شده باشیم. اما حق نداریم به آنها حملهور شده و صورتشان را مورد مرحمت قرار دهیم.
کتابها وظیفه دارند روح آشفته و غمگین ما را تغذیه کرده و قویترش کنند. آنها دوستانی بیبدیل و بیادعا هستند که تنها انتظارشان این است که حق خواندنشان را بجا آورده و به زندگی خود وارد کنیم؟
آیا انتظار زیادی است؟
دواَبرو میان ثانیهها-قسمت 19
کتاب، دوستی سرد و بیروح-قسمت 18
خلبانِ واژهها -کتاب قسمت 17
نوشیدن قطره – کتاب قسمت 15
قابلیت خننککننده – کتاب-قسمت 12
مسافران کاغذی من– کتاب قسمت 13
کام و آغوش جایگزین کتاب– قسمت 14