پیرمرد و انجماد قلب من
سالها پیش به قصد خرید میوه به مغازه میوهفروشی کوچکی در پیرسرای رشت رفتم.
حین جمع کردن میوهها، پیرمردی کنارم ایستاد و قصد داشت از سبدی که زیر میوههای تازه قرار داشت، میوه جمع کند.🍎
میوهفروش نگاهی به او انداخت و در جواب پرسش قیمتِ میوههای آن سبد، گفت: «هرچی برداری 1000 تومن.»
سبدی که پیرمرد برای جمع کردن میوه انتخاب کرده بود، پر از میوههای از جنگ برگشتهای بود که اثری از سلامت و صحت نداشت.
گویی میوهها مسیر سخت و طولانیِ رسیدن به میوه فروشی را با مشقت طی کرده بودند و به دلایل مختلف دچار بلایای طبیعی شده و نتوانسته بودند سالم به مقصد برسند.
آثار جراحت و ضربدیدگی به وضوح قابلمشاهده بود.
من مشغول جمع کردن میوه های 8 و 10 هزار تومنی بودم و عقل مجبورم میکرد که بدون نگاه کردن به پیرمرد، حساب میوههای خود را برسم و بروم.
عقل پیروز شد و من با وجود جنگ نیمه تمام عقل و قلب، بدون نگریستن به لحظههای تضرعِ پیرمرد و دستانی که رنجوریاش را فریاد میزد، راه خود رفتم.
سالها از آنروز و بیمحلیام گذشته و قلب من، هنوز انتظار پایانبندی دیگری را برای آن صحنه میکشد.
نَدار نبودم که چند پاکت میوهی اضافه، حساب دخل و خرجم را بهم بزند.
4 دیدگاه دربارهٔ «پیرمرد»
امیدوارم برای هیچ کسی انقدر دیر نشه که نتونه جبران کنه. کارایی که میتونسته انجام بده ولی نکرده. حستون رو درک میکنم، بارها تو شرایط مشابه قرار گرفتم. گاهی رد شدم و گاهی …
کاش به موقع متوجه شیم و عملی انجام بدیم
گاهی بیتوجهی به ندای قلب یک حس بد رو مدتها توی وجودمون نگه میداره.
مندهر وقتدبهدقلبم بی توجهی کردم تاوانش رو دیدم
خیلی سخته