صبحگاه 22 آبان 1402 – ساعت 7:15
علیرضا
-مامان، شکمم درد میکنه
-کجای شکمت؟
-اینجا، آی
-بذار ببینم.
-ولش کن خوب میشه، چیزی نیست!
-میخوای مدرسه نری؟
-نه، میخوام برم. من این هفته مبصر کلاسم.
-اگر درد گرفت پس بگو زنگ بزنن بیایم دنبالت.
-باشه
هوا چقدر خوبه. یادم باشه به رادین بگم، کمتر با امیرعلی حرف بزنه. دوست ندارم به معلم، اسم ها کسایی که حرف میزنن رو بدم.
چرا سرم گیج میره؟ لازمه به مامان بگم؟ اگه بگم شاید نذاره برم مدرسه!
حالم خوبه چیزی نیست.
-سلام رایان. اهورا سلام
-سَََََََ
آخ سرم، به کجا خورد؟ به میز؟ چرا پس درد ندارم؟ من کجام؟ دارم کجا میرم؟ چرا خودمو رو زمین میبینم؟ چجوری از خودم بیرون اومدم؟
صبحگاه 22 آبان 1402 – ساعت 7:15
رادین
مامان صدام میزنه، چه خوب میشد امروز سه شنبه بود. هم تو مدرسه ورزش داشتیم و هم میرفتیم باشگاه با امیررضا.
حوصله مدرسه رفتن بغیر از سه شنبهها رو ندارم. چقدر سخته از خواب بیدار شدن!
-رایان پاشو، دیر میشه
-باشه، تو اول پاشو.
امیررضا امروزم گفت نمیاد. از فردا میاد.
-سلام بچهها….
علیرضا چرا یهو افتاد؟ چی شد یهو؟ چرا صورتش خونیه؟ چرا دارن سینهشو فشار میدن؟ اذیت میشه اینجوری!
وای مامانش رسید. صدای جیغ مامانش، ترسیدم. چرا جیغ میکشه؟ علیرضا که رسید کلاس خوب بود؟ چی شد یهو؟یعنی چی شد بردنش بیمارستان! کفشاش تو کلاس افتاد. چرا جیغهای مامانش از مغزم بیرون نمیره؟
یعنی حالش خوب شده؟
ظهر 22 آبان 1402 – ساعت 14
-مامان، علیرضا یعنی کجاست؟
-اون جاش خوبه مامان. الان خیلی آرومه.
-باشه قبول اون آرومه، ولی مامانش، خیلی جیغ میکشید. اونکه آروم نیست.
صبحگاه 22 آبان 1402 – ساعت 8:15
امیررضا
آخ جون، صبحانه هتل. من که طاقت منتظرِ بابا و مامان موندن ندارم.
-مهدیار بریم؟
-منتظر مامان نمونیم؟
-نه بریم اونا میان
بازم سوسیس، یعنی اگه هرروز سوسیس بخورم، ازش سیر نمیشم.
امروزم میخوام چایی با قند بخورم، دیروز مهدیار چای با 2تا قند خورد، من نخوردم.
الان زنگ اول چی دارن بچه ها تو مدرسه؟ آهان یادم اومد
خوبه فقط این هفته دو روز میرم مدرسه، فردا هم ورزش داریم.
ظهر 22 آبان 1402 – ساعت 14
-مامان علیرضا چی شده؟
-نمیدونم مامان، بذار به مامان رادین زنگ بزنم.
-مامان چی شده؟
نه دروغه، نمیشه اون که خوب بود. پارسال تولدم اومده بود، امسالم میخواستم بهش بگم.
نه نمیشه…
پ.ن: سه روایتی که خواندید، نداهای درون مغز 3 کودک از روز 22 آبان امسال با چاشنی تخیلات خودم بود. آنچه آنروز اتفاق افتاد، پرکشیدن ناگهانی علیرضا بود.
رادین شاهد پر کشیدن علیرضا بود و امیررضا، مسافرت کیش را با خبر تلخ مرگ دوستش، به پایان برد.