به گواه همه کتابهایی که با نویسندگان مصاحبه کردند یا کتابهایی که آنها از زندگی خودشان نوشتهاند، داشتن مامنی آرام، دنج و حتی کمی مرموز میان تمامشان مشترک میباشد.
این پناهگاه شاید اتاقی اختصاصی همراه با کتابخانهای بزرگ باشد و حتی لحظههایی که در حرکت میگذرد اما قلم در دست مشغول کار است.
گویی هر کدام برای خود رمز مشخصی ورود به آن کلبهی ذهنی یا عینی اما اختصاصی خود دارند و کسی نیز از آن رمز مطلع نیست.
این مکان دنج و منحصر به فرد، جایگاه ورود و رژهی واژههاست. واژههایی که هنگام رژه گاهی نظم را به هم میزنند و به سبک دلخواه نویسنده به او سلامی میکنند.
دارا بودن رمز برای اجازه ورود به جایگاهِ سان دیدنِ واژهها، مرا یاد داستان «چهل دزد و علی بابا» اثر نویسندهی سوری «حنا دِیاب» انداخت.
دخل و تصرفهای متعددی جهت بازگویی برای کودکان صورت گرفته است و کمی از اصل داستان که نویسنده آن را پرورانده، فاصله گرفته شده است.
اما آغاز و پایان همه این داستانها تقریباً یکی است و چهل دزد از دستگیری علی بابا محروم میمانند.
شاید به سیاق پایان خوش بعضی از داستانهای آبکی ایرانی، در دهههای ۶۰ و ۷۰ که اکثراً مجوز برای نمایش نیز دریافت میکردند، نویسندهی سوری میتوانست در انتها علی بابا را به غار بفرستد و تمام آن ثروت را میان مردم توزیع کند.
اما به گمانم، این پایانبندی، چراغ آشنای این داستان را برای همیشه از ذهنها خاموش میکرد. گویی داستان با پایان خوش، برای همیشه دنیای مغز خواننده را ترک و به خاک سرد سلام میگوید.
انگار آن نمایشهای کوتاه و بلند دهههای گذشته یادمان داده که زندگی باید شیرین شود.
به تصورم نویسندگان در غارهای دنج و دوستداشتنی خود برای پایان خرم به ذهن و قلب خود سخت نمیگیرند. آنها مینویسند، مشغول کارند، صبر میکنند و مشغول نیز میمانند.
آنها منتظر واپسین لحظهی لطیف و پُرشکرِ داستانها و کارشان نیستند.
آنها به اختتام ناخوش، باز و حتی غمانگیز کارشان، شادمانترند. زیرا همین که مشغولند، سرخوشند.
سخرهای که به آن محتاج شدم-نوشتن-قسمت هفتم را شاید دوست داشته باشید
قطار واژهای و دادستان بیرحم-نوشتن-قسمت هشتم را شاید دوست داشته باشید