●پاهای عزادار من●
«به اندازه کافی برای امتحان آمادهام؟
آنقدر خوب خواندم که بتونم همه سوالارو را پاسخ بدهم؟
یه بار دیگر به کتاب نگاه کن. شاید بخشی را خوب نخونده باشی؟»
نزدیک مدسهام و این افکار از ذهنم عبور میکنند.
دست خواهر را رها میکنم تا به کلاس خود برود، اما من پای رفتن به کلاس خودم را ندارم.
زنگ دوم امتحان داریم و من نگران زنگ اولم.
«یعنی باز هم هانیه دفتر مشقش را نیاورده؟ میشه امروز آورده باشه و همه مشقهاشو کامل نوشته باشه؟
میشه امروز این لطف را به همکلاسیهاش کرده باشه تا شاهد کتک خوردنش زیر دستان سنگین خانم ثقفی نباشیم؟»
هنوز مرددم که وارد کلاس بشوم یا نه؟
هانیه هنوز نرسیده که من به تخت آخر میروم. به تخته سیاه نگاه میکنم که دیروز زنگ اول، شاهد کتک خودرن هانیه بخاطر دفتر مشق نیاوردن بودیم.
پاهایم همان لحظه علامت میدهند. وقتی ذقذق میکنند و درد بی دلیلی میگیرند، نمیدانم چه جوابشان را بدهم؟
بچهها یکییکی وارد میشوند و من با سری، سلامی تحویل میدهم.
هانیه هم میرسد و دو تخت جلوتر از من مینشیند.
دل ندارم که از او بپرسم. چون میدانم اگر بگوید امروز هم نیاوردم، باید چند دقیقه دیگر شاهد چه باشم؟
نرگس، شاگرد کناریام رسیده و میخواهد از کنار رد شده و روی تخت ما بنشیند.
پاهایم بازهم علامت میدهند، گویی در شمارش معکوس قرار گرفتهاند تا دوباره برای صحنهای که قرار است ببینم عزاداری کنند.
معلم وارد شد. دفترهای مشق را همه روی میز چیده ایم تا به ترتیب بررسی شود و آنها که کمکاری کرده اند، به سمت تخته پرتاب شوند.
نزدیک است که نوبت به هانیه برسد. پاها انگار که از موضوع خبر دارند و میدانند او امروز هم مشق ننوشته، شروع به خراش دادن و چنگ زدن میکنند تا درد را تا عمق استخوان، نوش جان کنم.
🌻معلم به هانیه رسید. هانیه مرتب و منظم، همهی مشقهای دیروز و روزهای قبل را نوشته و معلم اینبار هم دستی به سرش کشید، اما نه با سرعت دیروز و به قصد تنبیه، با سرعت نوازشی ملایم و به قصد تشویق.
پاهایم زود قضاوت کرده بودند و قبل از واقعه، سوگواریشان را آغاز کرده بودند.
وقتی از ماجرا مطلع شدند، مهر خاموشی بر لبان خود زدند و سعی کردند مجلسی که برای عزاداری تعبیه کرده بودند، خیلی سریع جمع کنند.
آنروز هیچ کس پای تخته نرفت و زنگ دوم هم امتحان را به خوبی دادم.
پاهایم، پایکوبی برای جشن را آغاز کردند و تا خانه، شادمانه دویدند.
پ.ن: این خاطره تا قبل از معلم به هانیه رسید واقعی است، بعد از آن را به #جور_دیگر سپردم، تا آنطور روایتش کنم که باید میبود، نه آنطور که اتفاق افتاد.
🥀هانیه باز هم مشق ننوشت و کنار تخته، مانند روز قبل با ضربوشتم صورت، مورد مرحمت معلم قرار گرفت.
امتحان از استرس زنگ قبل، چندان خوب داده نشد و هنگام برگشت و شب، پاها همچنان در حال عزاداری غریبانهای بودند.
(کلاس چهارم به جرئت بدترین سال زندگی من در دوران تحصیلم بود. سالی که هرروزش شاهد کتک خوردن همکلاسام بودم و هرشبش از درد پاهایم به جهت استرس، بیخواب میشدم.)
خواستگاری عجیب از این دسته را شاید دوست داشته باشید
4 دیدگاه دربارهٔ «جور دیگر 17مهر02-عزادار»
چرا باید یک معلم چنین بلایی رو سر شاگردش بیاره. اصلن مشق ننویسه چه اهمیتی داره مگه قراره با اونمشقا به کجا برسه
خیلی سال سختی بود لیلا جان
هیچوقت فراموش نمی کنم واقعا برای خودمم سواله مادر اون بچه چرا اعتراضی نمی کرد؟
چقدر ماجرای کتک خوردن بچهها در دوران تحصیل برایم عجیب و دور از ذهن است. خودم بهترین دوران تحصیلم به همان دوران ابتدایی برمیگردد. دوستان مهربان و معلمانی مهربانتر. اینکه نوشتید خاطره واقعی است و من تعجب کردم برا اینه کهاین خاطرات رو برا زمان تحصیل پدرم شنیده بودم دهه چهل. اینکه بعد از اون هم معلمانی از این جنس بودن برای تنبیه در باورم نمیگنجد.
نه زمان ما هم بود اما خیلی کم این معلم اینجور یبود
من که شیفت عوض کردم معلم فرشته ای داشتیم