از دیشب، برف دلنشینی شروع به باریدن کرده است.
برفی که دلم میخواهد ساعتها باریدنش را به نظاره بنشینم.
ساعت از ۵ گذشته بود که برق میان حیرت من از تاریکی، رفت. تمام خاطرات برف سال ۸۳، پیش چشمانم بازپخش شدند. آن روزها که جوانی ۱۸ ساله بودم، تنها نگرانیم گرم کردن خودم بود. اما امروز که تقریبا ۱۹ سال بزرگتر شدم، نگرانی از خودم به سوی فرزندانم، اسبابکشی کرده است.
دانه های درشت برف در زمان تعطیلی چشمانمان، به کوچه، پالتوی سفیدرنگی پوشاندند. پالتو تمام سطح کوچه را گرم کرد. ماشینهای پارک شده در کوچه نیز با این پالتو گرم شدند.
❄️من عاشق این پالتوی سفیدرنگ کوچهام.