یکی از تفریحات بچگیام، کمین کردن برای یافتن مورچه بود. آن زمانها وسیلههای سمزدایی برای رفع خطر مورچهها وجود نداشت! و ما کلکسیونی از انواع نژادهای مورچه را بعنوان حیوان خانگی نگهداری میکردیم.
وقتی متوجه میشدم آنها در گوشهای از اتاق، لانه تعبیه کردهاند و سنگریزههای میلیمتری را در دهانهاش برای حفاظت قرار دادهاند، تازه، کار من شروع میشد. وقتی مورچهها را با نظم و ترتیب میدیدم که با دانههای بزرگ و کوچک بر دوش، نزدیک لانه میرسند، قبل از ورود به لانه، به نحوی هنرمندانه، دانه را از چنگشان در میآوردم و گوشهای پرت میکردم.
دیدن اینکه مورچه بیچاره نمیداند چه اتفاقی افتاده و دانهاش کجا رفته، برایم خندهدار بود. از طرفی هم دلم برایشان میسوخت. اما خندیدن را ترجیح میدادم.
امروز حین نوشتن یک دیالوگ دونفره، یاد این شیطنت افتادم.
با خودم فکر کردم، بعد از آن لحظهی حیرت و سرگردانی، مورچه چه کاری انجام میداد؟
جواب ساده بود. دوباره و از ابتدا شروع میکرد.
🌻بدون اینکه به زحمت از دست رفته فکر کند.
🌻بدون اینکه به دنبال مقصر ماجرا باشد و حقش را کف دستش بگذارد.
🌻و بدون اینکه زانوی غم بغل بگیرد و خود را در شرایط افسردگی فرو ببرد.
«آدم دوپا، عقل و هوش داره و الکی خودشو واسه شروع دوباره و بیفایده معطل نمیکنه!»
احتمالا چیزی شبیه به این جمله، درونتان جاری شده است.
البته که درست است! اما شما پاسخ دندانشکنی به ابهام ایجاد شده توسط خود دادهاید.
آدم دوپا، وقتی عقل و هوش دارد، شروع کردن را بخاطر همان عقل و هوش، رها نمیکند. بلکه سفت و سخت به آن میچسبد تا درس عبرتی که دفعه قبل در آن اُفتاد، مجدد بخواند و این بار پاس کند.
گاهی از خودم خجالت میکشم که کار ناجوانمردانهای با مورچهها کردم و تمام زحمت آنها را هدر میدادم. اما شاید من داشتم به آنها یاد میدادم که از اول شروع کنند، ناامید نشوند و هیچگاه نیز تسلیم نشوند.
❓شاید هم آنها تسلیم نشدن را به من یاد دادند؟
عزرائیل، ناهار آماده نکرده بود
مهیار، خاطرهای که نه زباله است و نه بازیافتی-