جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

پارچه‌های نگاهش

پارچه نگاه

زنگی به نام نویسندگی در دبیرستان ما تعریف شده بود. زنگی که هیچگاه حوصله‌اش را نداشتم. آخر دختر دبیرستانی و چه به زنگ نویسندگی!

❓️مثلا گلدوزی و خیاطی می‌گذاشتن خوب بود؟

این حرف همیشه‌ی ندا بود. همیشه وقتی با غرغر از این زنگ ناله می‌کردم، این جواب را می‌داد.

استاد، مرد عصابلعیده‌ای بود که مدام کتاب به دست در راهرو راه می‌رفت و زیر لب سلامی نثار شاگردان می‌کرد. او حتی به آنها نگاه هم نمی‌کرد.

اما به من و صدای من حساس بود. یکبار که سلام کردم و نگاهم کرد، دلم لرزید. چرا به من نگاه کرد؟

❓به من؟ من فرقی برایش می‌کنم؟

هربار در راهرو می‌دیدمش، کنار می‌زدم تا با او روبه‌رو نشوم.

نگران بودم بازهم نگاهش به نگاهم حین سلام گفتن دوخته شود. نگاهی که هیچ بشکاف خیاطی نمی‌توانست خط دوخت را پاره کند.

این دوختن‌ها، دست‌دوزی نبود. که اگر بود، براحتی می‌شد از دستش راحت شد.

نگاه‌های پی‌جویانه‌ی بی‌حرف و حدیث ادامه داشت تا اینکه او جمله‌ای انتخاب کرد تا در کلاس با آن بنویسیم.

جمله این بود: نمی‌دانستم دیگر نمی‌بینمش، کاش …

با این جمله، من به یاد عمه‌ام افتادم که روز قبل از مهاجرتش، به دیدن برادرش آمد. آنها مدتی به خاطر مشکلات شراکتشان، باهم قهر بودند و پدر در شب آخر حاضر نشد، برای آشتی با او از اتاق خارج شود.

عمه سوار هواپیما شد و دیگر هیچگاه برنگشت.

این جمله‌ی پدر را هنگامی که خبر سقوط هواپیما را از تلویزیون دیدیم، شنیدم. میان غم و اندوه حسرتش، او نیز بعد از کلمه‌ی کاش، ۳ نقطه گذاشت.

همین داستان را گفتم و چون می‌دانستم آنچه نوشته‌ام، متن خوبی از آب درآمده، دستم را بلند کردم تا بخوانم.

خواندم و او مدام دستانش را حایل می‌کرد تا اشک‌هایش را به نحوی از دیدگان ما پنهان کند، اما اشکها خط می‌خوردند و پاک نمی‌شدند.

حالش دگرگون شد و هنوز من تمام نکرده بودم، اما او تمام کرده دانسته بود.

از کلاس بیرون رفت و به ناگاه دیدیم که از مدرسه هم خارج شد.

❓همه ما در بهت آن لحظه بودیم. نوشته‌ی من چه اتفاقی را درون او رقم زده بود؟

روزها گذشت و من نگران معلمم بودم. از ناظم با زحمت و خواهش شماره‌اش را گرفتم. هزاران التماس کرد که نگویم چرا و به چه طریقی شماره‌اش را یافته‌ام.

اتفاق آنروز در دفتر هم مطرح شده بود و آنها دیده بودند استاد به ناگاه و در سکوت مدرسه را ترک کرده است.

اما وقتی استاد هفته‌ی بعد هم در کلاسها شرکت نکرد، برای آنها هم مهم شده بود. اما شهامت پرسش از او را نداشتند.

هرچه عزم داشتم درونم ریختم تا اتفاق آنروز را از خودش بپرسم.

صدای پشت خط، ندایی آرام و منطقی بود، قلب من نیز تپشش را در دور کُند قرار داد تا من بتوانم حرفم را بزنم.

-استاد ببخشید من علیزاده‌ام. شما اون روز بعد از خوندن متن من، یهو از اتاق رفتید بیرون

-آره
-ببخشید استاد ولی من خیلی ناراحت شدم، همش حس می‌کنم در اون اتفاق مقصر هستم.

-نه شما تقصیری نداشتی.

-خوب خیالم راحت باشه؟

-آره، هفته‌ی دیگه میام سر کلاستون.

 

ادامه دارد…

پست های مرتبط

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری
پیمایش به بالا

یک جلسه کوچینگ رایگان

1 ساعت جلسه رایگان کوچینگ در زمینه‌های نوجوان، خانواده و زندگی هدیه‌ی من به همه آنهایی است که با ورود به سایت به من افتخار داده‌اند.

بارها اتفاق‌افتاده که تنها یک جلسه‌ی رایگان برای کوچی‌هایم، راهگشا بوده و توانسته‌اند پس از آن مسیر دلپذیرتری را برای خود انتخاب کنند.

شماره تلفن خود را وارد کنید و اولین جلسه کوچینگ را رایگان دریافت کنید