سال ۱۳۹۵ بود. دستی به صورت و سیرت ویلای نیمه کاره که از سال ۱۳۹۲ خریده بودیم، کشیدیم تا آماده فروش شود. اما رکود تورمی، بر ارکان خرید و فروش سایه افکنده بود و هرجا میرفتی، زیر تشعشع پویایی و رونق قرار نمیگرفتی.
تصمیم گرفتیم به جای تماشای در و دیوارش و صرف اندوه برای عدم فروش، سینزدهمین روز بهار را در آن به در کنیم. بلکه در به در شدن روز طبیعت، گره نبود مشتری نیز باز شود.
حیاط ۵۰۰ متری، اجازه بازیهای متعددی را میداد و ما نیز تمام صبح را به گرگم به هوا و وسطی گذراندیم
اما هنگام عصر و نشستن روی ایوان بزرگ و نوازش باد، بازی برج جینگا حاضری زد.
طبقه به طبقه بالا رفتیم، هیچ کدام قصد نداشتیم ببازیم، لحظهها را برای باختن دیگری شمارش میکردیم. اما اتفاقی نمیافتاد و باز هم نوبت به خودمان میرسید.
بالاخره و در طبقه سی و ششم بود که برج جینگا فرو ریخت.
یادم نمیآید چه کسی باخت.
شاید هم چندان مهم نیست که در آن بازی هیجانانگیز، چه کسی آن سنگ غصبی را از جایگاهش خارج کرد تا کل برج فرو بریزد.
به نوعی همه ما حین لذت بردن از این بازی، خندیدیم، نگران شدیم، دعا کردیم، ولی بُردیم.
مهم همان سنگ بود که باید باعث ویرانی شد.
حکمت ۲۳۲ نهجالبلاغه میگوید:
سنگ غصبی در بنای خانه، گروگان ویرانی آن است.
آن آجر غصبی برج جینگا، میان دستان ما، دست به دست شد. تا طبقه سی و ششم نیز، همرنگ سایر آجرها شد، اما بالاخره در موعد مقررش، وقتی ویرانی، پشت درب بنا قرار گرفت، زنگ زد و بنا فرو ریخت.
سنگ غصبی گوشهای به دور از چشم همه، دوباره خود را همرنگ جماعت کرد.
همهی سنگهای غصبی، روزی از دست ویرانی میگریزند، اما ویرانی هیچگاه از حق خود نمیگذرد.
پ.ن: جالب است بدانید خاطره قطاب ماجراجو نیز در همین روز اتفاق افتاد
گم شدن درون چالش – خاطرهای از هزارتو
سرشماری مگسهای مُرده– خاطرهای از خانهای سوخته و دلی که نسوخت
آبستنی نهان بود و زادن آشکار – خاطرهای پوشکی رها شده در طبیعت
مهیار، خاطرهای که نه زباله است و نه بازیافتی– خاطرهای از کودکی و از مهدکودکم
وقتی ماهیها آرزو میکنند– خاطرهای از پدر و پسری که ماهیها راه خانه را با آرزویشان به سمت راه آسمان تغییر دادند