دوم دی ماه به دستم رسید. پس از 20 صفحه از ابتدای کتاب، موخره را خواندم و گریستم.
پال، نویسنده این کتاب انگار کنارم نشسته بود و با در دست گرفتن دستانم، به من دلداری میداد.
عکس سیاه و سفیدِ انتهای کتاب، نگاه گیرا و زندهای دارد، که باور نبودنش را برای منی که هیچگاه او را ندیدم، سخت میکند.
اشک بدون اجازه سرازیر میشد و من اختیاری در ریختنش نداشتم.
کارهای روزانه، مسئولیتها و امتحانات پیشرو، هیچکدام نتوانست، مانع اتمام کتاب شود.
کتاب 147 صفحهای، دیروز یعنی 11 دی ماه 1402 تمام شد. حس غریبی از تمام کردنش داشتم.
پال کلانثی، متخصص مغز و اعصاب و نویسندهی آمریکایی، در زمانی که در اوج انتخابهای عالی زندگیاش قرار داشت، با سرطان ریه مواجه شد که او را در زمانهای اوج بیماری، به شدت ضعیف و ناتوان میکرد.
پال، علاوه بر مصرف داروهای شیمی درمانی وفیزیوتراپی، داروهای متعدد دیگری برای مهار سرطانش مصرف کرد. اما سرانجام 37 سالگی و زمانی که کِیدی (دخترش) تنها 8 ماهه بود، به مرگ، پایان یک آغاز(جملهی پال)، سلام گفت.
پال در تمام دوران زندگیاش در جستجوی معنا بود. او دریافت پزشک، پس از طی دوران متعدد و دشوار تحصیلی، نسبت به بیماران، نگاهی ابزاری پیدا میکند و نمیتواند با آنها علاوه بر پیچیدن نسخهای برای سلامت جسم، نسخهای برای سلامت روح تجویز کند تا انرژی حاصل از روح، سلامت جسم را تسریع بخشد.
پال، روزهای متناقض عجیبی پشت سر گذاشت. او روزی را تجربه کرد که با ویلچر به بیمارستان منتقل شد، درحالی که درست، روز قبلش، ساعتهای طولانی سرپا ایستاده بود و عمل جراحی انجام داده بود.
او دوست عزیز و گرانقدرش را با خودکشی از دست داد. جِف، رزیدنتی که اواخر دوره فلوشیپ جراحی بود، پس از اینکه بیمارش دچار بیماری ثانویه شد و فوت کرد، بدون معطلی در پشت بام بیمارستان، خود را به پایین پرت کرد و مرگ را اینگونه ملاقات کرد.
پال، در تمام زندگیاش، تلاش کرد که معنایی جذاب و خواستنی برای زندگی خود و بیمارانش، با بخشیدن سلامتی به آنها، پیدا کند. او اما با نوشتن این کتاب و درج تاملات و تفکراتش در خصوص مرگ، یک جهان را برای مواجهه با مرگ، آماده کند.
او مرگ را دوستی همجوار خود توصیف کرد که در زمانی که بارها، آنرا در بیمارانش دیده بود، اکنون شخصا به ملاقاتش آمده بود.
او جایی از کتاب، خود را اینگونه زنده میداند:
مرگ را ملاقات کنندهای دورهگرد و گیرا ببینم، اما با علم به اینکه حتی در لحظه مرگ، تا وقتی که واقعا بمیرم، هنوز زندهام.
2 دیدگاه دربارهٔ «وقتی نفس هوا میشود-ملاقات با مرگ»
کنار امدن با مرگ همیشه برام دشوار بود. فکر میکنم آدمهایی که با مرگ کنار ميان روح بزرگی دارن. فکر کنم کتاب خوبی باشه. ممنون از معرفیش طاهره جان. اگه طاقچه داشته باشه حتمن میخونم.
من مدتهاست به نسخه فیزیکی عادت کردم اما خیلی جالبه حتما دیدت رو حتی به زندگی هم عوض میکنه