وقتی عمه وارد شد

داستان

قسمت آخر داستان را می‌نوشتم. دیدم گوشه‌ای ایستاده و مرا نگاه می‌کند. چهره‌اش آشنا بود. اما نمی‌دانستم از کجا آمده‌؟

او را جایی از داستان ناگهان حذف کرده بودم. اما حالا، آنهم در قسمت آخر، با چتر، به درون داستان فرود اضطراری کرد.

از پیش چشمان مغزم خارج نمی‌شد.

شروع کردم بجای ادامه‌ی قسمت آخر، از حسم نوشتم.

نوشتم، که او بیرون از داستان نشسته است و نگاهم می‌کند. انگار منتظر است که بخوانمش.

برخواستم و قهوه‌ای ریختم. در حال مزه مزه کردن تلخی بی‌اندازه‌ی قهوه، دوباره نگاهش کردم.

با خط دوخت صندلی بازی می‌کرد. ناخنش را به آن می‌کشید تا ببیند چقدر سفت دوخته شده.

می‌دانستم تمام توجهش به سمت من است. انتظار دارد من صدایش کنم.

دلم با آمدنش نبود. او غریبه‌ای نیمه آشنا بود که در بی‌وقت‌ترین حالت ممکن ظاهر شده بود.

در همین حوالات بودم که خودش جلو آمد.

سلامی کرد و روی صندلی چرمی کنارم نشست. بازهم به دنبال خط دوخت صندلی می‌گشت.

انگار نمی‌خواست شروع‌کننده باشد. شاید خجالت می‌کشید درخواست کند.

-چی شد اومدی؟

-نمی‌دونم اما انگار یکی منو می‌کشید که بیام.

-منتظری که من چیکار کنم واست؟

-اونم نمی‌دونم. من یه جایی تو داستانت فراموش شدم. کنار رفتم و دیگه هیچ وقت کسی ازم سراغی نگرفت. چرا؟

-قبول دارم. اما آخه الان؟

-راست میگی. ولی به نظرت میتونی منو کلا از داستان ناپدید کنی؟

-همه می‌شناسنت، ولی نمی‌خوان ازت حرف بزنن. واسه همین حذفت کردم. خیلی سخت بود بخوام زنده‌ات کنم و از اول بسازمت. تو از یه جایی رفتی. هیشکی ازت خاطره نداره. الان چه جوری بیارمت و یهو ازت حرف بزنم؟

-من یه خوابم. یه خواب قدیمی و طولانی. شایدم کابوس. وقتی رفتم جوون بودم و هیشکی منو ندید. اما حالا پیر شدم و برگشتم. چرا نمی‌خوای از من حرف بزنی؟

جمله‌اش انگار درونم افتاد، همچون قطره‌ای که از زندان شبنم آزاد و در رود می‌افتد.

-می‌خوام، الان می‌خوام. وقتی گفتی خواب، یاد خوابای سینا افتادم. سینا بارها از خواباش، یه چیزهای مبهمی تعریف می‌کرد. اما هیشکی خواباشو جدی نمی‌گرفت. حالا که تو میگی من یه خوابم، می‌خوام بیارمت، یه چیزی وسط خواب و بیداری.

شروع کردم به نوشتن. سرنخ خواب را گرفتم و سه قسمت دیگر به داستان اضافه کردم. قسمت آخر قرار بود همه چیز تمام شود، اما به یکباره سه قسمت شد.

حالا عمه‌ای داشتیم که روزهای جوانی قبل از به دنیا آمدن برادرزاده‌ها، جز سینا، رفت. رفتنش دلتنگی و غم نکاشت، حتی یادی به خاطر نمی‌آورد. او فقط رفت که نباشد.

شبی که تصمیمش را عملی کرد، به همه نگاه محبت‌آمیزی کرد. سینا آنموقع یک سال داشت. فقط سینا را بغل کرد و بوسید. هنوز لبهایش از بوسه به سینا گرم بود، که با قرص و آب، تَر شد.

لب‌ها دیگر بوسه را تجربه نکرد. کف بود که بعد از نیمه شب، ناگهان فوران کرد.

سینای یک ساله با صدای آمبولانس و جیغ‌های مادر و مادرجون، از خواب بیدار شد. حالا ۲۰ سال از آنروز گذشته بود. اما کابوس آنشب، رهایش نمی‌کرد. آبرو، مانع از این می‌شد که کسی از زینتِ رفته، حرفی بزند.

آنهم زینتی که روزی، خانه بی‌نفسش، هوا نداشت.

حالا آمده بود تا خاطره‌ی تاریک و فراموش شده‌ی آن شب را برای سینا روشن کند.

 

زنی که خود را یک خط می‌دانست

پست های مرتبط

4 دیدگاه دربارهٔ «وقتی عمه وارد شد»

  1. میل به بقا در وجود آدمی خیلی زیاد هست.
    اما وقتی انسانی تصمیم به خودکشی میگیره ، حتمن بیشتر از همه به خودش سخت گذشته .
    البته جوانان تابع احساسات هستن و این میتونه یه عاملی باشه که همچین تصمیمی بگیرن
    چقد کار خوبی کردین که توی قصه‌تون براش جا باز کردین.
    قلمت سبز طاهره جان🌹🙏

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری
پیمایش به بالا

یک جلسه کوچینگ رایگان

1 ساعت جلسه رایگان کوچینگ در زمینه‌های نوجوان، خانواده و زندگی هدیه‌ی من به همه آنهایی است که با ورود به سایت به من افتخار داده‌اند.

بارها اتفاق‌افتاده که تنها یک جلسه‌ی رایگان برای کوچی‌هایم، راهگشا بوده و توانسته‌اند پس از آن مسیر دلپذیرتری را برای خود انتخاب کنند.

شماره تلفن خود را وارد کنید و اولین جلسه کوچینگ را رایگان دریافت کنید