نه حوصله انجام پایاننامهام را داشتم و نه حوصله برونریزی درون آشفتهام با نوشتن.
درونم از یک جواب منفی هنوز ناآرام بود و نمیتوانست با نخواستن از طرف استاد کنار بیاید.
یادم آمد دیروز حین جلسهی کوچینگ، به کوچیام پیشنهاد رنگآمیزی با دفتر نقشهای ماندلا را دادم.
دلم ناگهان برایش تنگ شد. کتری برقی درونم به نقطه جوش رسید و باعث شد فورا آنرا از کمد، همراه مدادرنگیها بیرون بکشم.
پیروزی و شکست یا حتی مساوی در این جنگ درونی برایم مهم نبود. تنها ختم جنگ بود که اهمیت داشت.
🌈رنگها را انتخاب کردم و ذره ذره جوجهها را به رنگینکمان تبدیل کردم.
همزمان که جوجهها پر نقش و نگار میشدند، مغز من نیز آرامش را مزه میکرد.
🖊مزه کردن آرامش، کتری نوشتن را به برق وصل کرد.
✂️یاد دوره «قیچی» افتادم. در آن دوره، من هیچ بخش زندگیام را لایق قیچی کردن ندانسته بودم.
همه چیز برایم دوستداشتنی و خلاقانه به نظر میرسید. جدا کردن هر بخش یا کسی میتوانست نگرانم کند.
اما باید فکری میکردم.
حس کردم بخش زیادی از تولیدات استعاریِ من، براساس نیاز مخاطب نیست.
ایجاد این احساس تنها در جلسه امکانپذیر میشود و توضیح آن قبل از جلسه، حتی برای تبلیغ، کمی پیچیده بنظر میآید.
❓شاید لازم است فعلا دور تاثیرگذاری با استعاره را برای افرادی خط بکشم؟
شروع کردم به ساختن و پرداختن ایدههایی جدید.
از ابتدای آزردهخاطری، بارها به خود گفتم:
رها کن و برو بخواب.
اما رنگها و قیچی دستم را گرفته و پشت میز نشاندند.