دیروز من با کاغذ کاهی و ماژیک، نوشتنبازی میکردم و مهدیار با حرف جدید «ه» مشغول یادگیری کلمات تازه.
فلک مَلَک بافتن، مرا به چشم و گوش رساند. یاد صبح افتادم که با چشمهایم، به همسرم گوش میدادم.
ناگهان سوالی از خود پرسیدم:
تو امروز با چشمانت بهتر شنیدی، با گوشهایت هم میتوانی بهتر ببینی؟
دوباره نوشتنهای بیدروپیکر یادم آورد.
وقتی که به جای دیدن صحنههای زیبا، چشمهایم را بستم، با گوشها بیشتر شنیدم و درِ تصور را به وجودم بازتر کردم، صداها، نقاشی خیرهکنندهتری برایم کشیدند. من توانستم بدون چشمهایم ببینم.
بیائید تمرین کنیم:
باران که آمد، پشت پنجره بایستید. چشمایتان را ببندید و بگذارید گوشها برایتان کوچه و خیابان و جوی پر آب را تصویر کنند. با این صدا، باران را زیباتر نمیبینید؟
عزیزت که آمد تا خاطرهای تعریف کند، از نگرانیاش بگوید یا حتی گلهای کند، به جای تنها گوش سپردن به او، مرکزیت نگاهت را به چشمانش بسپار. با این تماشا، عزیزت را بیشتر نمیشنوی؟