●مکالمه با وجدان●
چرا بلند نمیشی یه کتاب بخونی؟
-دوست ندارم میخوام بازی کنم.-چقدر بازی؟ اصلا اینهمه بازی چه فایدهای داره؟
-هیچی! همش سرگرمیه!
-فقط همین؟ از صبح فقط سرگرمی و کار حوصله سربر؟ الان که فقط خودت هستی و خودت؟
-من با خودمم نیستم
-پس با کی هستی؟
-با هیشکی
-حتی با منم نیستی؟
-نه با تو هم همیشه نیستم. وقتی با خودمم، تو سروکلهات پیدا میشه.
– آره، پس الان با خودتی!
-یه کتاب بیار، خودم میخونم برات؟-چه کتابی؟ هیچ کتابی بهم حال نمیده!
-بازی چه جوری بهت حال میده؟
-بازی که خیلی حال میده! همش حاله!
-بله درسته! ولی تا بازش نکنی و قاعدهاش رو یاد نگیری، اصلا حال میکنی؟
-معلومه نه!
-📚پس چه جور انتظار داری، کتابی که هنوز بازشم نکردی و قاعدهاش رو نفهمیدی، از بیرون بهت حال بده؟
-اِممممممممممممممم
-اِم داره؟
-آره، خوب سخته کتابی پیدا کنم که بتونم باهاش حال کنم.
-💥آره سخته، اگه مثل همون بازی که چند تاشون امتحان کردی و خوب نبود و پاک کردی و یکی دیگه رو امتحان کردی، واسه کتابم همونقدر وقت بگذاری، چی؟
-خوب آخه خیلی طول میکشه تا بفهمم چی دوست دارم بخونم!
-ممکنه، شایدم با اولین کتاب فهمیدی؟
-شاید
-اون کتابی که خواهرت داد رو بردار، داستانیه. فکر کنم بد نباشه واسه شروع!
-بذار ببینم کجا گذاشتم؟
پ.ن: مکالمهی وجدان با خودهای درونی است. مکالمههایی که میان هر کداممان جاری است.
❓به این مکالمهها با وجدان تاکنون توجه کردید؟