دیروز در جلسهی یک ساعته با مادران خیریه، دوباره استعارهی فرشتهها را تبیین کردم.
جلسه به گونهای متفاوتتر از بار گذشته پیش رفت. برای مادران این جلسه، مطالبی را ارائه کردم که در جلسه ماهِ گذشته، هیچ حرفی از آنها نزده بودم.
یکی از خوشحالیهای مدرس بودن این است که شنوندگان برای جمعبندی نهایی یک جلسه، با یکدیگر گفتگو کنند، نظراتشان را بدون سانسور عنوان کنند و با موضوع کاملا درگیر شوند.
وقتی از آنها یک کلمه را برای جمعبندی نهایی خواستم، این فرآیند رخ داد و من در انتها کلمه را گفتم.
سکوت عجیبی همراه با تائید، جمع را فرا گرفت.
این لحظه به جرات نابترین حس روزم را ساخت.
با دوچرخه به دانشگاه برگشتم و خود را به کلاس پایانی رساندم. هنوز در صندلی جاگیر نشده بودم که به استادم اطلاع دادم، استعاره فرشتهها را هم اکنون برای مادران اجرا کردم.
از آنجا که این استعاره، موضوع اصلی دورهمی «نیمه شاد وجود» در تابستان با استادم بود، از من خواست همان را در کلاس اجرا کنم.
شروع کردم.
ایدهپردازی از همان ابتدا شروع شد و من مثالهایم را با کمک استاد ارتقا دادم.
این بار چهارمی بود که یک استعاره را در حال اجرا بودم و باز هم تفاوت در مطالب اتفاق میافتاد.
انگار این استعاره میتواند در هر باری که اجرا میشود، سیال بودن خود را به من نهیب بزند.
آیا من در مقابل این سیالی، هیدرودینامیک مناسبی را در پیش میگیرم؟
یا
حرکتم را خلاف این روان بودن، ادامه میدهم؟
به عبارت دیگر به سیاق بسیاری از مدرسان، میخواهم حرف مدنظرم بزنم و بروم؟ چه مخاطب شنونده باشد و چه نباشد؟
یا
همراه این جاری بودن شده و مفهوم را بسط میدهم؟
نمیترسم.
حتی از اینکه سوال یا مطلبی، کل استعارهام را زیر و رو کند.
منعطفم.
حتی در حالتی که حس کنم، مفهوم در حال بسط بیش از اندازه است.
راکد نمیمانم.
حتی در حالتی که ببینم افرادی نگاهِ شکآمیز به موضوعم دارند و گارد خود را هر لحظه تقویت میکنند.
موضوع به جهت وقت کلاس، نیمه تمام ماند تا در هفتههای بعد استعاره را ادامه دهیم.