قسمت سوم: عذاب وجدان
من و خواهر مدتها باهم تنها بودیم که وقتی مادر متوجه شد که ممکن است هر کدام از ما، روزی از کار بیفتیم، برادری با شکل و شمایل متفاوت را هم به سرپرستی قبول کرد.
برادر کمی با ما فرق داشت. سیمش کوتاهتر بود و رنگش آبی بود، اما دوستداشتنی بود.
🛡حالا دیگر ما 3تفنگدار، سنگر مهمی را برای مادر حفظ میکردیم.
مادر مدام در کلاسهای مختلف شرکت میکرد و پر از شارژ بودنِ معدهی ما، یکی از دغدغههای همیشگیاش بود. ما البته فرزندان ایرادگیری نبودیم و تنها یک ساعت برای هر وعده، زمان نیاز داشتیم.😋
گاهی که مادر فراموش میکرد وعدهها به موقع برایمان حاضر کند، همه ما اعتصاب میکردیم و دست مادر برای شرکت در کلاسهای آنلاینش حسابی در پوست گردو قرار میگرفت.
اما روزی وجود برادر مهم و حیاتی شد که مادر، من و خواهر را به بیمارستان برد. هردوی ما، یکی از گوشیهایمان از کار افتاده بود.
دلم نمیخواست فرزند لجبازی باشم، اما استفادههای مداوم و گاه کشیده شدن، رگهایم را ضعیف کرده بود و توان خونرسانی به یکی از گوشیها به کلی تحلیل رفته بود.
البته با کمکهای بیمارستان، گوشی ازکارافتاده، پس از مدتی ترمیم شد، اما این اتفاق کمی دیر رخ داد.
من دچار بحران هویتی شدم و لباس یکی از گوشیها را درآوردم.
تنها یک گوشی بالباس به تن داشتم که آنهم برای مدتی روزه سکوت گرفته بود و وقتی روزهاش را شکست، که مادر، دستهاش را به جهت لق بودن جدا کرده بود!
🥀حالا عذاب وجدان جدا کردن دسته، مادر را رها نمیکرد و عذاب وجدان کندنِ لباس، من را!
هندزفری-خواهرم-2 قسمت دوم
هندزفری-خرید من-1 قسمت اول