روز اول: خریدِ من
مدتها بود که در مغازه مانده بودم، کسی به من توجهی نمیکرد. شاید هم کسی از محاسنم اطلاعی نداشت!
نمیدانستم بالاخره سهم چه کسی میشوم؟
مادری که وارد مغازه شد، از ظاهر خاک گرفتهی جعبهام فهمید که مدتهاست پتوی خاک روی خود میگذارم و در کسادی بازار، پشت ویترین استراحت میکنم.
بازم کردند و امتحانم کردند. در آن هوای سرد پائیزی، جعبه که باز شد، یخ زدم. اما توانستم توانایی خود را نشان داده و از امتحان اولیه سالم بودن، سربلند شوم.
هیچکس نمیداند که من میتوانم صداها را بدون اینکه به گوششان آسیبی برسانم یا خودم را به درون لاله گوششان تحمیل کنم، برسانم.
من حتی مانند سایر اقوامم هم نیستم که تمام گوش را احاطه میکنند و اجازه نمیدهند، شنونده، چیز دیگری را بشنود.
من فقط روی گوش سوار میشوم. سوارکاری هرروزهام برای لحظههایی است که میخواهم برایشان حرف بزنم.
گوش تنها وزنهای سبک را حمل میکند، بجای اینکه چیزی را درون خود تحمل کند.
مادر، من را برای پسرش که کلاس آنلاین زبانش به تازگی شروع شده بود، خرید و در واقع من هدیه جشن الفبای پسرک 7 ساله بودم.
💐جشن که تمام شد، کاغذ کادوی دورم را باز کردند و من کاملا آماده برای استفاده بودم.
هندزفری-خواهرم-2 قسمت دوم