به نام یزدان پاک
گاهی فکر میکنم چقدر متولدشدن را دوستدارم، بارداری را هم دوستدارم.
گاهی فکر میکنم که دوست دارم تمام عمرم باردار باشم، متولد کنم وقتی متولد شد باز هم باردار باشم و بازهم و بازهم.
البته که اصلا برای نگهداشتن این همه بچه فکری نکردهام.🤣
اما بازهم بارداری را دوست دارم انگار که وقتی بارداری محبوبتری، عزیزتری،…
گذشته از همه توجهات تصور میکنم که بارداری فرصتی است برای لمس و دقت در انسان دیگری که درونت در حال پرورش است.
هرچقدر که بارداری و عزیزبودنش را دوست دارم از مراحل زائیدن و بیمارستان و دردهای بعدش متنفرم.
تصورم از بارداری یک احساس همیشگی است که هیچگاه 9 ماهاش کامل نمیشود و همیشه در درونم وجود دارد.
جالب اینجاست گاهی این بلا را سر ایدههایم میآورم و با آنها همچون کودکی برخورد میکنم که درونم پیر شده و قصد به دنیاآوردناش را ندارم.
گویی باید در درونم باز بپرورانم.
هنوز زمان به دنیا آمدن اش را مناسب نمیدانم. برایش نقشه ها دارم که زمانی متولد شود که در اوج باشد.
گویی از نوزادی در شکم، انتظار دارم که دکتری حاذق به دنیا بیاید و همه را شگفتزده کند.
من که مریم نیستم و نوزادم نیز مسیح نیست.
من تنها باردار ایدههایم هستم. ایده هایی که از دنیای مادی و غیرمادی اطرافم دریافت کردم.
گاهی بسیاری از آنها را قبل از تولد سقط کردم و گاهی خود به دلایل نامعلومی از بین رفتند.
برای هردو درد کشیدم، برای هردو اشک ریختم. آنها فرزندانم بودند.
ما همه باردار ایدههایی هستیم که در درون خود داریم.
بار شیشهای که فارغ از جنسیت با خود حمل میکنیم. گاه لگد میزند، گاه بدون توجه ما پیر میشود و گاه متولد نشده میمیرد
اما آنگاه که متولد شود…
پادکست شادمانی، دربان متعهد قصر روح ما می تواند برایتان جذاب باشد
1 دیدگاه دربارهٔ «همه بارداریم!»
درود بر شما
چقدر زیبا گفتید:
ما همه باردار ایدههایی هستیم که در درون خود داریم.
بله و چه بیتوجهایم به این بار شیشهای