دیروز چند تن از دوستان فندق بزرگ را برای بازی گل یا پوچ به خانه دعوت کردم. دو نفر از دعوتیها نیامدند و من مجبور شدم تا زمان آماده سازی شام، مشغول بازی با آنها شوم.
در ابتدا خیلی بیحوصله مشغول گمانهزنی شده و توجه را به میزان بسیار کمی به نگاهم افزودم.
هم تیمیهایم نیز کمتجربه بودند. اما تیم رقیب که یکی از آنها فندق بزرگ خودم بود، بسیار حرفهای و آموزش دیده گل را میان دستان خود رد و بدل میکردند. چیزی شبیه که بازیکنان سریال پخش شده در شبکه خانگی که سالها با این بازی، زندگی آموخته بودند.
فندق بزرگ برای برگزاری این دورهمی، مدتها انتظار مکیده بود و حالا مشغول اجرای تمام آن ترفندها و حقههای تمرین شده بود.
به شاهگل که رسیدیم، صید تیم ما از این بازی، تنها 1 امتیاز بود.
یکی از همتیمیهایم، نسبت به بودن شاهگل در دست راست حریف، مطمئن بود. دو بار رمز باز کردن را گفت و من به عنوان اُوستا، از او خواستم بار سوم را صبر کند.
زیرا در چشمان رقیب خوانده بودم به شدت از این انتخاب ما خوشحال است.
در اقدامی ناگهانی دست مخالف را انتخاب کردم و شاهگل را از آن فضای تیره و تاریک نجات دادم.
فریاد شادی تیم ما و آهِ افسوس تیم رقیب، سر بر بالین آسمان نهاد.
ما بعد از استراحت، بازهم نتوانستیم از دستان رقیب گل بگیریم و 8-1 باختیم.
اما لذت آن تغییر نظر، برای خودم به قدری بود که امیررضا از میزان ذوقزدگیام در هنگام تعریف برای همسرجان، تعجب کرد.
همیشه بازی گل یا پوچ، برایم بسیار حوصله سربر و بیحظ بود، اما لذتی که آن ثانیهی حساس، با خواندن احساسات حریف، شاهگل برایم ارمغان داشت، باعث شد نگاهم را به این بازی حرفهای، تغییر دهم.