👼دیروز در پی خشم بیدلیل عزیزی، نوزاد خشم من زاده شد. هرچه خواستم، قبل از زاده شدن، از بد و ناخواسته بودنش بگویم تا سقط شود، فایدهای نداشت. گویی چارهی زنده ماندن خودم، زاده شدن این نوزاد بود.
با نوزادم 3 ساعت در شهر چرخیدیم. انتظار برای پیام عذرخواهی و شرمندگی، انتظاری بیهوده بود تا نوزاد در لحظات ابتدایی تولد، از کمبود اکسیژن بمیرد. این نوزادان در ابتدای تولد نارساند و نیاز به دستگاه انکوباتور دارند تا زنده بمانند.
من خواستم به نوزاد ناخواستهام رسیدگی کنم. پس تمام شرایط را فراهم کردم.
نوزاد من پس از 3 ساعت رشد کرد و به حد قابل قبولی رسید که دیگر به دستگاه نیاز نداشت.
حال در آغوشم بود ولی آرامش از آغوشم در رفته بود.
دیگر نه چیزی خوشحالم میکرد، نه ناراحت. من حتی از آغوشگیری نوزادم نیز حس بدی داشتم، اما انگار چارهای جز بزرگ کردنش نداشتم. پس از آن 3 ساعت که حیات به نوزادم برگشته بود، عذرخواهی و حس پشیمانی، ادلهی قانع کنندهای برای نابودی نوزاد نبود.
شب نیز کنارم آرام گرفت. به چشمان خستهام رحم کرد و بیدارم نکرد.
صبح که بیدار شدم، بازهم کنارم بود. نه غذایی دادم و نه ترو خشکش کردم. به کارهایم برگشتم و نوشتم.
نوزاد خشم من با شروع نوشتنم، بیآب و غذا ماند و مُرد.
نوزادِ ناخواسته متولد شده، همچون مال بدی که بیخ ریش صاحبش باشد، به ملکوت پیوست و دلم را تنها گذاشت. چه تنهایی شیرینی.