گاهی کودک میشوم، میان حس و حالش میچرخم. آزاد قدم میزنم و آزادانه بازی میکنم. میان همین حس و حال کودکی و اشکنک بازی، گاهی سرشکستنک هم تجربه میکنم.
دیروز این سرشکستنک نصیب پایم شد. توپی که قرار بود شوت شود، جا خالی داد و به جایش پای بیچارهی من هدف ضربه قرار گرفت.
اما پای من در پاسخ شوت محکم امیررضا، از جایش تکان نخورد و استوار ایستاد.
ضربهای را نوش جان کرد تا یادش بماند، وقتی به توپ ضربه میزند، توپ چه دردی را احساس میکند؟
بی اختیار پایم را در آغوش گرفتم و نشستم. امیررضا و مهدیار با نگاههایی منتظر و مضطرب، تعقیبم میکردند.
آنها نمیدانستند مغزم در حال آنالیز چه میزان دردی است.
در ابتدا سعی کردم میزان درد را کم برآورد کنم و بخندم. اما در ادامه دریافتم، تنها گریه میتواند پاسخ این میزان درد به مغزم باشد.
امیررضا مدام سوال میپرسید، اما مهدیار، دستان کوچکش را به سمت سَرَم برد و موهایم را نوازش کرد.
عجیب بود.
میان آنالیز درد و تناقض زاری و خنده؛ نوازش موهایم، حکمِ نسیمِ جانافزایی را داشت که در گرمترین روز تابستان میتوان با آن خنک شد.
🌹دردم حین نوازش کوتاهش، مُتَنبّه شد.
میان تضرع از درد، نتوانستم از او بخواهم نوازشش را ادامه دهد.
❓حتی نتوانستم دریابم که چگونه نوازشی ساده، برای لحظهای آرامم کرد؟
اما امروز دریافتم چه کار سهلی میتواند در لحظههای بیتابی، پریشانیام را کم کند.
❓شما کار سادهی خود را میدانید؟
ترجمهی نوازش-قسمت دوم را شاید دوست داشته باشید