نفس میان کتاب‌ها-ق10

هزاران کتاب نخوانده روی دستم و دلم مانده که منتظرند من آنها را بگشایم.

آنها از شگفتی من به خنده می‌افتند. چون راز خود با من گفته‌اند.

پس چرا منتظرشان بگذارم؟ چرا انتظارشان را به سر نرسانم؟

آنها منتظرند من از راه برسم و وقتی برسم، خستگی‌ام را می‌تکانند. خود را به دوشم سوار می‌کنند و من بدون آنکه سنگینی ناگواری حس کنم از آنها پر می‌شوم.

وقتی کتاب‌ها را که کنار هم در کتابخانه‌های اتاق و پذیرایی می‌چینم، نگران زمان‌هایی می‌شوم که تنهایشان گذاشته‌ام و آنها به بیماری غربت همانند کتابخانه پدر دچار شوند.

📕کتابخانه‌ای که عکس یادگاری هم از آن ندارم. همیشه تنها به ابهتش بالیدم، بدون آنکه ذره‌ای از دانشش، زیر پوستم رفته باشد.

❓آیا کتابخانه من نیز بیمار خواهد شد؟

🌹به گمانم تا وقتی نفسم هوا نشده، می‌توانم به جای خاک، خود، نَفَس میانشان بِدَمَم.

 

شاید قسمت نهم را هم دوست داشته باشید

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا