هزاران کتاب نخوانده روی دستم و دلم مانده که منتظرند من آنها را بگشایم.
آنها از شگفتی من به خنده میافتند. چون راز خود با من گفتهاند.
❓پس چرا منتظرشان بگذارم؟ چرا انتظارشان را به سر نرسانم؟
آنها منتظرند من از راه برسم و وقتی برسم، خستگیام را میتکانند. خود را به دوشم سوار میکنند و من بدون آنکه سنگینی ناگواری حس کنم از آنها پر میشوم.
وقتی کتابها را که کنار هم در کتابخانههای اتاق و پذیرایی میچینم، نگران زمانهایی میشوم که تنهایشان گذاشتهام و آنها به بیماری غربت همانند کتابخانه پدر دچار شوند.
📕کتابخانهای که عکس یادگاری هم از آن ندارم. همیشه تنها به ابهتش بالیدم، بدون آنکه ذرهای از دانشش، زیر پوستم رفته باشد.
❓آیا کتابخانه من نیز بیمار خواهد شد؟
🌹به گمانم تا وقتی نفسم هوا نشده، میتوانم به جای خاک، خود، نَفَس میانشان بِدَمَم.
شاید قسمت نهم را هم دوست داشته باشید