مکه، تیرماه سال ۱۳۸۹:
یخهای ریز معلق در نوشیدنی، بوی همبرگر همراه پنیر سرخ شده، سیبزمینی مغز پختشده و لذیذ، بستهبندی شکیل و منحصر به فرد و ارائه با سرعت بالا
برای اولین و آخرین بار البته تاکنون، آنروز مکدونالد را مزه کردم. مزهای که گذشت ۱۴ سال و اندی، آن را از زیر زبانم خارج نکرد.
تطهیری بود و از نوع محمدش. در سالن ترانزیت فرودگاه متوجه شدیم او به تنهایی همسفر ماست. همکلاس دوران دبیرستان همسر بود و رفیق گرمابه و گلستان. شوخ طبع، صمیمی، ورزشکار و به شدت اهل سفر.
از مکدونالد همراه محمد به سمت هتل و اتاق خانوادهای سه نفره؛ همسفران دیگرمان حرکت کردیم.
مک دونالد همراه آن جمع صمیمی، یک لذت عمیق را با چسبی قطرهای، به وجودم پیوند زد. آن هم پیوندی که بطور کامل با من همساز شد.
امروز که در کتاب «دام نبوغ»، مختصری از ماجرای شروع این کسب و کار جهانی را خواندم، دوباره نداهای درونی همیشگیام، ظاهر شدند.
«رِی کراک» برای اولین بار و برای خوردن تنها همبرگری ساده وارد رستوران شد.
رستورانی بسیار تمیز و با کارکنانی برازنده.
وقتی تصمیم گرفت تمام پسانداز خود را برای خرید امتیاز آن رستوران که متعلق به دو برادر به نامهای ریچارد و موریس مکدونالد بود، بگذارد، در واقع در حال قمار، با یک ندای درونی خود بود.
او بخاطر آن ندای درونی، پای طلاق همسر و دیوانه خواندن توسط وکلایش ماند.
تنها در مورد یک جمله هیچ تردیدی نداشت:
مطمئن بودم که باید این کار را بکنم.
امروز از خودم پرسیدم: من تا چه اندازه پای نداهای درونیام، ماندهام، میمانم و خواهم ماند؟
آیا برای اجرای آنها حاضر به قمار دوستداشتنیهایم هستم؟
آنهم ندایی چنین درونی که از سال 1940 در وجود «رِی کراک» آغاز شد و تاکنون در وجود مشتریانش جریان دارد!