نامه به «ژان دومینیک بوبی»، نویسنده کتاب «پروانه و زندان تن»
سلام.
سروش کتاب شما را را معرفی کرد. سروش از نوع صحّتش. نحوه نوشته شدن کتابتان، برایم آنقدر جالب بود که فوراً آن را بعد از کلاس خریدم.
در میان کلمات فارسی، به دنبال لحظههایی میگشتم که چگونه با پلک زدن چشم چپ و اَدای یک آوا، به حروف الفبا و سپس به کلمه میرسیدید.
شاید مترجم این جمله را روی کتاب شما نوشته باشد: با خواندن این کتاب دوباره عاشق زندگیتان میشوید.
من، بیشتر از آنکه عاشق زندگی شوم، به توانمندی یک انسان اندیشیدم. وقتی معجون پلک و آوا، میتواند به حاصل زندگی یک شخص، تبدیل شود و او دو روز بعد از چاپش بمیرد، من با معجونی از توانمندیهای متفاوت، چرا هیچ کاری نمیکنم؟
سفرهای رویایی و ذهنی شما و میزان فائق آمدنتان بر خشمی که حتی نمیتوانستید آن را ابراز کنید، درونم طوفانی به پا میکرد.
گاهی با خود فکر میکنم، تنها رسالت زندگی شما، نوشتن این کتاب بود و بس.
بعد از دچار شدن به سندروم قفل شدگی، نوشتن کتاب با تنها عضو از کار نیفتاده، «پلک چشم چپ».
شاید در ابتدا به نظر ساده بیاید، اما من ذره ذره با لحظههای کتاب میزان رنجتان را حس کردم.
وقتی پرستار از فهمیدن خواستهتان عاجز بود و رهایتان میکرد، وقتی بدون دریافت تایید خوب بودن حالتان، در را محکم میبست، وقتی تلویزیون را در تمام طول شب روشن میگذاشت و…
به این سه مورد، هزاران مورد دیگر میتوان اضافه کرد.
چه ماند از شما پس از این رنجها که باز هم همان پلک چپ را وسیله کردید برای گفتن خودتان.
گفتید و دنیا را با تمام عجایبش با کتابی ۱۳۳ صفحهای تنها گذاشتید.
شاید این تنها گذاردن دنیا، سیلی محکمی باشد به گوش آنها که سالم هستند ولی هیچ نمیکنند.
نامه به پسری که به آسمان سپرده شد
نامه به لپ تاپ
نامه به دوستی ناشناس
نامه به نویسنده-مغزی خالی از عاطفه
نامه زنی عاشق به همسر سربازش برای رویا
نامه به نویسنده- غیاث
نامه به نویسنده-روحِ لرزانِ فلاسفه و نوید جزا
نامهی خود رویائی به خود واقعی