نامه به «فردریک دار» نویسنده داستان «قاتل غمگین»
سلام
هجده فصل کتابتان را در ۲۳ روز خواندم. هر روز حداقل یک فصل را میخواندم جز روزهایی که در خانه نبودم. گاه از حیرت تشبیههایی که به کار میبردید، نمیتوانستم به راحتی رد شوم.
راویِ اول شخص داستان (لینو) درونِ پر تلاطم خود را با تشبیهات بینظیر عنوان میکرد تا ما هم تمام زوایای خانهی مخروبه و قدیمی را حس کنیم.
تمام آنچه که لمس میشده، شنیده میشده و بوییده میشده.
باورِ تغییر یافتن لینو، از تبهکاری خشن و بیرحم به یک انسان، حین زندگی با آدمهای باشرف، چندان سخت نبود. آنها همانهایی بودند که اگر در گذشته میدید، میتوانست براحتی خلاصشان کند. اما در پایان آن 3 روز میتوانست بخاطر آنها بمیرد.
جواهرات همان جایی بودند که لینو نَگَشت و خواهر کوچک علیرغم میلش با تحویل ندادن آنها به لینو، مقدمات مرگ مادر را رقم زد.
انگار که مادر برای رفتن به سفر آخرت به جواهرات دزیده شده توسط موریس و پنهان شده توسط خواهر، نیاز داشت. حال آنکه حضورش برای آن دو خواهر بیپناه، مهمتر از عزیمتش با جواهرات بود.
سریال جذاب «بیگناهان» که مربوط به سال ۱۳۸۷ است، داستانی شبیه به «قاتل غمگین» دارد.
مسعود کرامتی نقشی شبیه به موریس را ایفا کرد و باعث شد، همدستانش به دردسر بیفتند. او نیز پولهای بانک را برای خود نگه داشت، اما تمام عمر با همسری عاشق و مریض زندگی کرد.
ضربالمثل «دزدی که از دزد بدزدد، شاهدزد است»؛ شاید روایت این دو داستان باشد.
اما انتهای زندگی این به اصطلاح شاهدزدها، که موریس حتی از آن هم محروم بود، چیست؟
وقتی قرار باشد به آنهایی که با دست پیمان بستهای، با مغزت خیانت کنی، این توان را داری که با همین مغز، انسان درونت را به قتل برسانی.
موریس به خانه برگشت، اما نه برای مادری که نداشت، بلکه برای جواهری که آنرا هم دیگر نداشت.
انگار که خیانت به همدستان مجرمش، همچون جواهرات ربوده شده، عاطفه را نیز از دلش ربوده بود.
عاطفهی او درون تابوت زهوار در رفتهی یک مرد بیخانمان قرار گرفت و مهروموم شده بود.
دلم اما برای لینو و عاقبتش سوخت. او تنها 3 روز زندگی کرده بود و بقیه عمر تنها اَدای زندگی درآورده بود.
کاش فرصت زندگی شرافتمندانه را پیدا میکرد.
کاش میتوانست یک بار دیگر، در شبی زمستانی گرمای حضور در یک خانواده را مزّه کند. لحظههایی که در زمانهی اَدابازی لینو، وجود خارجی نداشتند.
خلاصه داستان: سه مرد با استفاده از شلوغی و سر و صدای کارناوال نیس به یک جواهر فروشی دستبرد میزنند. موریس، راننده جوان گروه، الماسهای ربوده شده را برمیدارد و میگریزد و آنها را در مکان دنج خانه قدیمیشان مخفی میکند. لینو که معرّف موریس بود، مامور میشود تا او و جواهرات را بیابد. او سه روز را میان اعضای پیر و جوان خانواده موریس سپری میکند. روزهایی همراه با صحنههای تکان دهنده خشونت، درستکاری، ترحّم و احترام. مادر موریس به وسیله تبهکاران همدست موریس، به تابوت مرگ سپرده میشود، اما قبل از آن خواهر موریس که جواهرات را در مکان دنج او پیدا کرده بود، همه را درون تابوت قرار میدهد و درب تابوت را مهروموم میشود. لینو در پایان متوجه میشود اما به جهت احترامی که برای مادر موریس قائل بود، به خود اجازه نمیدهد که تابوت را باز کند. احترامی که موریس هم برای مادرش قائل نشد و روز تشییع جنازه به جای حضور در کلیسا، به سراغ جواهرات رفت و آنها را نیافت و سپس لینو را کشت
پ.ن:این تصمیم جدید من است که با پایان یافتن هر کتابی، نامهای به نویسندهاش بنویسم.
نامه به پسری که به آسمان سپرده شد
نامه به لپ تاپ
نامه به دوستی ناشناس
نامه به نویسنده-روحِ لرزانِ فلاسفه و نوید جزا
نامه زنی عاشق به همسر سربازش برای رویا
نامه به نویسنده- غیاث