چند روزی است به خاطر حکم قضایی تعدادی از همکارانم؛ از حضور هر روزهشان در اداره محرومم.
در این چند روز محل کار کوچکم، مانند سابق پرحرفی نمیکند. انگار به خاطر کم شدن رفت و آمد آدمهای همیشگیاش، دچار افسردگی پس از رویداد شده و تلاش میکند با کم حرف زدن، افسردگیاش را پنهان کند.
میزهایی که تا چند روز پیش؛ سنگر همکارانم بود، خالی از نفر شده و تنها کسی، گاهی به آن سری زده و خاکش را میتکاند.
سنگرهای کوچک چند روز پیش، افرادی را پشت خود داشتند که اکنون ندارند. به واقع کسی به خاطر کوچکیشان به آنها دل نبسته بود اما انگار آنها، غرّه به همان دل بستن کوتاه و موقت شده و تصمیم گرفتند برای مدتی پشت خود را خلوت کنند.
استراحت آنها، به خالی شدن پشت و جمع شدن افراد، پیش رویشان انجامیده است.
آنها تصمیمشان را ناگهان اجرا کردند و حتی مشورت میزهای دیگر را نیز قبول نکردند. شاید میز مذکور از تعداد پروندههای تلنبار شده روی خود، کمی احساس ناراحتی داشته باشد، اما بعید میدانم به این زودی بخواهد دوباره مانند سابق به فعالیتهای خود برگردد.
شاید وقتی روزها و ماههای قبل را به یاد آوریم، نمیتوانیم باور کنیم که مورد غضب یک میز عجول قرار گرفتهایم.
شاید این نیز همچون داستان فلشم، یک بازی ناجوانمردانه باشد که آغاز و پایانش دست ما نیست.
البته این بار من نیستم که باید از نیمکتنشینی خسته نشوم، تنها باید به همکارانم کمک کنم ذخیره و خارج بودن از بازی، چندان دلسردشان نکند.