مگسی به نام پنجه انگشتی بود که دوست داشت هیچگاه شکار نشود و همیشه زنده بماند. او همیشه بهترین غذاها را برای خوردن انتخاب میکرد و غذاهای اطراف سطل زباله را برای خود غذای مقوی و مناسبی نمیدانست.
غذاهای آماده روی میز وسوسهانگیز بود اما ریسک کشتهشدن و عاصیکردن صاحبخانه را نیز داشت و باعث میشد که تمام دوستانش نیز بجای فکرکردن به غذایی چرب و نرم، به سطل زباله پناه ببرند و تنها به سیرشدن اکتفا کنند.
پنجه انگشتی میدانست که مهمانی بزرگی در خانه قرار است برپا شود و میتواند با پهن شدن سفره، دلی از غذا دربیاورد. حسابی شکمش را صابون زدهبود اما نگران بود که صدایش وزوزاش صاحبخانه و مهمان ها را زود متوجه کند و به حسابش برسند.
او بالهایش را حسابی تمیز کرد که هنگام پرواز صدای کمتری تولید کند. خودش نیز تلاش کرد هنگام پرواز تنها به سمت هدف متمرکز باشد و با کمترین صدا به سمت غذاها برود.
او مجذوب غذاها شده بود و نمیتوانست برای آنها صبر کند. گوشهای کمین کرده بود تا فرصتی مناسب بیابد. میز شام را چیده شدهبودند که ناگهان تلفن خانه زنگ خورد و خبر داد که پدر خانواده که به دلیل مریضی در خانه در حال استراحت بود فوت کرده است. همه سراسیمه و نگران بدون اینکه غذا بخورند در تدارک رفتن شدند.
او که این فرصت را فرصتی کمیاب میدانست حسابی دلی از غذا درآورد و در کنار آخرین ظرفی که میخواست بچشد خوابش برد.
پسر خانواده که ماندن در خانه را انتخاب کرده بود گرسنهاش شد و وقتی پشت میز رسید متوجه مگس شد. پنجه انگشتی که حسابی هوش و حواسش را از دستدادهبود نتوانست با دیدن پسر تحرکی کند و بوسیله مگسکش، به یاران اش پیوست.
خاطره سرشماری مگسهای مرده را شاید دوست داشته باشید