امروز از لای نمایشنامه «مرغ دریایی» از «چخوف» اومدم بیرون. کنارم گذاشت. نمیدونم قراره دوباره برم لای یه نمایشنامه یا کتاب آموزشی یا داستان! از مرغ دریایی خیلی خوشم نیومد.
به نظرم لازمه چخوف یه خورده بیشتر روش کار کنه. آخه چرا باید ترپلف، آخرش یهویی خودشو بکشه؟مگه نینا چقدر براش ارزش داشت؟
ازش دلخور میشم اگه دوباره منو بزاره لای نمایشنامههای چخوف. همش خودکشی، همش مرگ، همش پایان ضربهدار و ناگهانی.
آخه نویسندهی عزیز، خواننده ضربه گیر نداره که این همه ضربه بهش میزنی، خوب داغون میشه. دلت نمیسوزه؟ چقدر خواننده باید فکرش ناراحته پایانهای تو باشه؟
یکم پایانهاتو عوض کن. یه جور دیگه داستان و نمایشنامه رو تموم کن. شاید بلد نیستی. من که نمیدونم.
دلم میخواد برم لای یه کتاب عاشقانه! از اون عاشقانههایی که تهش عشّاق به هم میرسن و زندگی حسابی شیرین میشه. من از یه راه دور اومدم. حقم نیست دلم، کتاب موردعلاقهی خودمو بخواد؟
یادش بخیر یه وقتایی که نمیدونست از کدوم کتاب شروع کنه، من و دوستام رو کنار هم تو کمد میذاشت. ما هم یه عالمه وقت داشتیم از کتابهایی که توشون بودیم حرف بزنیم.
خیلی از اون وقتا میگذره. خیلی وقته دوستامو ندیدم. انگار اصلاً بهمون قرار نیست مرخصی بده. به هر حال ما هم اجازه داریم یه خورده بیکار باشیم و با هم حرف بزنیم.
از بین این همه کتابهایی که توشون بودم، داستانها را یه جور دیگه دوست دارم. اون موقعها از اون داستانی که توش بودم کلی برای دوستام تعریف میکردم. کلی بهم حسودی میکردن که چه شانسی داری و واسه عجب کتابی انتخاب شدی.
بماند که بعضی وقتا یهو میومدم لای کتاب بیمزه و آموزشی، که هیچی ازش سر در نمیآوردم.
من دلم میخواد تو داستانا باشم. قهرمان و ضد قهرمان داستانو بشناسم، ببینم شبیه کدومشون هستم؟
وقتی لای کتاب «گرگهای سرنوگراتس» بودم، از داستان «پنجره باز» خیلی خوشم اومد. عجب دختر زبلی بود. وقتی برای دوستام تعریف کردم، همشون همینو گفتن.
کاش بازم منو ببره لای کتاب داستانها.
آرزوی بعیدی نیست، اما خیلی هم به نظرم نزدیک نیست. داستان عاشقانه رو که مطمئنم نمیبره، تا حالا هیچکدوم از دوستام نگفتن که لای یه عاشقانهی باحال بودن.
❓یعنی نداره؟