دوستش دارم، ندارم، دارم، ندارم… رو ندارم دستام بهم رسید.
دیدم تو بغلم آروم گرفته. اما من قلبم تند میزد. تنها از بیمارستان اومدم بیرون.
هیشکی منو با اون نمیخواست. اگه این باهام نبود، شاید منو میخواستن. اما با اون؟ همش میگفتم اون، چون اسم نذاشته بودم براش.
رو صندلی پارک نشستم. درد داشتم. اما به روی خودم نیاوردم. پول تاکسی دربست به خونه هم نداشتم.
به خودم گفتم:
انگشتام که روی دوستش ندارم بهم رسیدن، پس حتما دوستش ندارم. چرا الکی میخواستم نگهش دارم؟
کاش همون ماه اول تمومش کرده بودم.
دیدم هنوز بلد نیست بخنده که منم باهاش بخندم. الان فقط گریه میکنه. بهترین موقعس.
اما چه جوری از دستش راحت شم؟ نگاش نمیکردم.
آخ شکمم! اون لحظه هم خیلی درد داشتم.
یه لحظه یکی تو دلم گفتم:
دلت میاد؟
آره دلم میاد. مگه اونایی که یه زمانی دوستم داشتن، بخاطر این بچه، منو دور ننداختن؟
پس این باعث بدبختی من شده. این بره، اونا هم منو میخوان.
رسیدم به وسط پارک. کنار حوض نشستم. پارک خلوت بود. ساعت 8:30 بود. اون دورها پیرمرد، پیرزنها داشتن ورزش می کردن. خوش به حالشون.
کاش منم پیر که شدم بتونم مثل اونا اول صبح بیام ورزش. اما این پارک نمیام!
حوض پر از آب بود. خواب بود….
بازم یکی تو دلم گفت:
دلت میاد؟
دیگه گوش نکردم. داشت چرند میگفت.
سخت بود. ول خورد. اما یهو تموم شد. سردم شد. پشت همون حوض، جایی که از دید عابرا، مخفی باشه، گذاشتمش.
بازم درد داشتم. برگشتم سر خیابون. حالا دیگه میتونستم تاکسی دربست بگیرم و از جیب بابام، پولش رو بدم. چون دیگه دستم خالی بود.
ولی حس کردم دستام اشتباهی بهم رسیدن. دیگه اینجوری فال نمیگیرم. چون دوستش داشتم.
پ.ن: مونولگی بداهه و ناگهانی از دختر نوجوانی باردار که کودکش را میکشد و برای پلیس، شرح اتفاق توضیح میدهد. مردی در حال عبور از پارک برای رسیدن به محل کارش، متوجه دختر شد و کودک مُرده را تحویل پلیس داد.