جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

مهیار، خاطره‌ای که نه زباله‌ است و نه بازیافتی

مهیار زباله بازیافت

-چقدر جیغ میزنه؟اَهههه! حقشه که با دست از اون طرف سالن بکشنش بیارن این طرف! چقدر گریه آخه!

-دلت میاد؟

-آره که میاد، چرا آخه اینقدر گریه می‌کنه؟ مثل آدم بگه چی می‌خواد؟

-ولی مهیار فقط 1.5 سالشه! نمیتونه مثل آدم حرف بزنه! اون فقط میتونه مثل فرشته‌ها حرف بزنه!

-خوب وقتی کسی حرفش رو نمی‌فهمه، باید گریه کنه؟
-چیکار کنه؟

-من چه میدونم! راستش یه جورایی هم از اینکه دستش رو می‌کشن ناراحت می‌شم و هم از اینکه بخاطر گریه تنبیه میشه، خوشحال!

-می‌بینم، من که خودم این تو هستم!

-پس عذاب وجدانمم می‌بینی؟

-آره چه جورم! ولی تلاش برای پس زدنش هم می‌بینم.

-آخه نمیدونم کدوم درسته؟ شاید مربی‌ها حق دارند ولی مهیار هم گناه داره!

 

مهیار کودکی 1.5 ساله و جامانده در خاطرات مهد کودک سمیه‌ی من، در خیابان مطهری-محله ساغریسازان رشت است. این مهد با گذشت بیش از 30 سال، تنها در خاطر من حک شده و اکنون نام و نشانی از این مکان مخوف و وهم‌آور وجود ندارد. طی سال‌ها، لگدمال انواع کاربری‌ها شد و اکنون نیز با عنوان مدرسه‌ای ابتدایی، مشغول سپری دوران بازنشستگی.

جایی که شکنجه‌گاه گوانتانامو برای من و مکانی پرخاطره و زیبا برای خواهرم محسوب می‌شود.

خواهرم در همان مهد، دوستانی یافت که تا هم‌اکنون با آنها در ارتباط است و حتی چند سال پیش به عروسی یکی از آنها دعوت شدیم.

اما من همان سالها تلاش کردم حتی نام دوستان و مربی‌ها را فراموش کنم که موفق هم شدم.

صدای گریه‌ی مهیار و کشیده شدن دستان کوچکش به وسیله مربیِ قسمت شیرخوارگاه، از شرق به غرب سالن بزرگ طبقه بالا، یکی از صحنه‌هایی است که نتوانستم همراه نام دوستان و مربی‌ها، از خاطراتم شوتشان کنم.

مهیار دوست‌داشتنی نبود، چون مدام گریه می‌کرد و صدای همه مربی‌ها را درآورده بود.

گاهی انگار چاره‌ای جز تنبیهش به این گونه وجود نداشت.

هرچند که گریه‌اش نه تنها کمتر نمی‌شد، بلکه بیشتر هم می‌شد، اما تاثیر بسزایی در حس انتقام‌جویی مربیان، برای گریه‌های بی‌امانش داشت.

من خاطرات پوچ، نامفهوم و آزاردهنده‌ی آن مهد را به زباله‌دان غیربازیافتی خاطرات فرستادم تا تمامشان بدون تبدیل به مواد دیگری، سوزانده و در هوای دلم محو شوند.

اما مهیار!

مهیار میان جدال گزینش حق و باطل، روی دستم بلاتکلیف ماند.

او هیچگاه زباله غیربازیافتی نشد. بلکه او برگ کاغذی نیمه استفاده شد که نه توان تغییر و از نو نوشتنش را داشتم و نه توان دورانداختنش را.

او نه بازیافت و نه سوزانده شد.

🕊او ماند تا صدای گریه‌ی بی‌امانش و لحظه‌ی تجربه‌ی توامان رنج و لذت، برای همیشه بماند و در من محو نشود.

 

پ.ن: مکالمه ابتدایی میان لذت و رنج درونی من در لحظه‌ی دیدن مهیار است.

 

سرشماری مگس‌های مُرده– خاطره‌ای از خانه‌ای سوخته و دلی که نسوخت

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اشتراک گذاری
پیمایش به بالا

یک جلسه کوچینگ رایگان

1 ساعت جلسه رایگان کوچینگ در زمینه‌های نوجوان، خانواده و زندگی هدیه‌ی من به همه آنهایی است که با ورود به سایت به من افتخار داده‌اند.

بارها اتفاق‌افتاده که تنها یک جلسه‌ی رایگان برای کوچی‌هایم، راهگشا بوده و توانسته‌اند پس از آن مسیر دلپذیرتری را برای خود انتخاب کنند.

شماره تلفن خود را وارد کنید و اولین جلسه کوچینگ را رایگان دریافت کنید