مهدیار ۱ساله بود که مدام انحراف چشمهایش فکرم را مشغول میکرد. هرکس چیزی میگفت و حتی گاهی مرا به حساس بودن بیش ازحد هم متهم میکردند. اما من در دلم
یکی میگفت:«آنها راست میگویند» و دیگری میگفت:«چیزی هست که آنها نمیدانند.»
بطوری کاملا اتفاقی از بهترین دکتر چشم پزشک معروف رشت نوبت گرفتیم و تشخیص داد باید روزانه چشمهایش نوبتی بسته شوند. ما که بیتجربه بودیم و میدانستیم بستن چشم برای کودکی یک ساله سخت است، از دکتر دیگری وقت گرفتیم.
دکتر بعدی تایید کرد که چشمهایش ضعیف هست اما ضرورتی در بستن چشم ها ندید و 6 ماه بعد را زمان مناسبی برای تشخیص قطعی دانست.
6ماه بعد درست ابتدای شیوع کرونا بود و مستحب معاینهی چشم مهدیار جای خود را به واجب زنده ماندن در آن اسفند پر از التهاب و دلهره داد.
۵ماه از کرونا گذشت که به فکرآن مستحب افتادیم. دکتر اول،دکتر دوم و ماهها بعد دکتر سوم همه مصرانه گفتند که ضعف بیناییاش محرز است و باید عینکی با شماره بالا هم بزند. بالاخره پذیرفتیم و روز عینک زدن فرا رسید و مهدیار ۲ساله عینکی شد. آنروز و لحظه عینک زدنش را هیچگاه فراموش نمیکنم.
آنروز با دوستان نزدیکمان قراربود به دریا برویم. عینک را از عینک فروشی گرفتیم و راهی شدیم. مهدیار نشسته بر صندلیاش، چنان عینک را از دستم قاپید و به چشم زد که گویی عینک از ابتدا از آن او بوده.
مهدیار برخلاف بسیاری از کودکان همسن و سالش، براحتی عینک را قبول کرد چون عینک باعث شده بود که همه چیز را با وضوح بیشتری ببیند. او وضوح دنیای اطرافاش را به سختیهای عینک زدن ترجیح داد.
تمام مدتی که تازه عینکی شده بود به این موضوع فکر میکردم که چطور این مدت هیچگاه برای ضعف بیناییاش، اختلاف ارتفاعی که بین خط کاشیها احساس میکرد و پاهایش را بالا میگرفت و پا به پا کردنهایش موقع دویدن، گریه و بهانهجویی نمیکرد؟
مهدیار چشم باز کرده بود و همه چیز را تار دیدهبود. او میپنداشت هرآنچه میبیند دقیق همان است که باید باشد
او حتی به تاری دیداش عادت کرده بود و عینک دریچهای بود برای رهایی از این همه تاری و اختلاف.
حالا و بعد از 2سال و اندی از عینکی شدناش، عینک جزو لاینفک زندگیاش است و هیچگاه حتی به شوخی آنرا از چشم خود برنمیدارد. این پتانسیل را دارد، هرآنکه با عینک اش شوخی کند، حتی از دایره افراد دوست داشتنیاش خط بزند.
اما من فکریام کجای واقعیت های زندگی به هرآنچه بوده، عادت کرده و آنرا مسجل و قطعی پنداشتهام.
چه حقیقتی را بدون فیلتر و عینک، حقیقتی قطعی پذیرفتم و به دنبال چشم پزشکی حاذق نرفتم تا درمانم کند.
کودکی که با اعتیاد به دنیا میآید، مصرف مواد را جزیی جدانشدنی از زندگیاش میداند
نوجوانی که سالهای عمرش را به بطالت گذرانده و هدفی را پیگیری نکرده، هستی را بی نهایتی از پوچی میداند
بزرگسالی که در هر ادارهای به دنبال واسطه گشته تا کارش پیش برود، همهی کارمندان را از یک جنس میداند.
برای قطعی دانستن حقیقتها و باورهایمان شاید دلیلهای بسیار و شواهد گستردهای داشته باشیم
اما پربیراه نیست که گاه تصور کنیم در کدام مقطع از زندگی نیاز به عینک داشتیم یا داریم!؟
ماجرای فارغالتحصیلی از پیش دبستان با نام شانسی برای دیده نشدن نیز میتواند برایتان جذاب باشد
3 دیدگاه دربارهٔ «مهدیار و عینکش»
یکی از ترسهای زندگی من تو این پست عنوان شد. همیشه برام سوال بود عینک که برای منه ادم بزرگ انقدر دستوپا گیره چجوری بچه کوچولوها میزنن به چشماشون چقدر خوشحال شدم که مهدیار خودش قبولش کرد. قلبم سبک شد با خوندن اون جمله. خدا حافظش باشه همیشه.❤️
چه تلنگرهای قشنگی زدید انتهای متن💐👌
سلام
خیلی عالی بود وکلی لذت بردم.
چقدر این ماجرا راخوب توضیح دادی وزیباتر از اون زمانی بود که کارهای پراز نقصمون رو تشبیه به این کردی وچقدر ازاین داستان خوب استفاده کردی.
یکی از خوانندگان پروپاقرص.
کامنت بیقرار.
خب خب گوی نویسنده مدرس😅😂
ندااشتری
سلام خانم اشتری عزیز
شما لطف دارید خداروشکر خوشتون اومد
منم از متن های شما لذت می برم
پایدار باشید