کتاب «منتقد درون احمق است» مرا به «من ایدهآلگرای درونیام» حساستر کرد. البته همیشه نسبت به او حساس بودم اما نامگذاریاش به منتقدی احمق، اکنون برایم کمی دشوار است.
از روزهایی که او کودکانه، منتقدانه، تشویش دهنده و بیزاری جویانه، به درونم الهاماتی میداد مدتها گذشته است.
الهامات او اکنون از این دستهاند:
تو اینستاگرام زیاد چرخیدی عزیزم برو دوچرخه منتظرته!
همه شبکههای اجتماعی تو چک کردی بسه عشقم، دختر خوبی باش.
قند شکن کار نمیکنه ولش کن برو طاقچه ببین کتاب چی آورده؟
شعر امروزتو حفظ کردی، یه بار برام بخون ببینم بلدی؟
بازیها چی شد؟ کدوم بازی رو میخوای برای اولین جلسه استفاده کنی؟
بچهها دارن نگاهت میکنن پُر انرژی باش عزیزم!
من نیز سرم را بر روی شانهاش میگذارم و پُشت نگرانی را زمین میزنم و دیگر نگاه مضطرابهای به آینده ندارم.
❓اگر چنین همراهی با خود داشته باشید میتوانید به او گوش ندهید؟
❓میتوانید دوستش نداشته باشید؟
❓میتوانید به نسخههایی که برایتان میپیچد، فکر نکنید؟
❓میتوانید مدام سرزنشش کنید و احمق بپندارید؟
او ناظم قصههای مجید نیست که دستان به پشت گره کردهاش، منتظر اخطار دادن توسط انگشتانند.
یا
فراستیطور به فیلم زندگیتان نگاه میکند و تمام صحنههای پا کج گذاشتن را به سخره گرفته و نقاط قوتت را وظیفهات میداند.
او مهربانیاش نیز اندازه دارد، قاطع است و مقابل اشتباهت سرش را خم کرده و شرمگین میشود، اما دست به سرزنشی یکطرفه نمیزند.
چون میداند پشت هر اشتباهی که انجام میدهم، پای افراد دیگری هم در میان است.