عنوان مقالهی «ماهی میتواند بشکن بزند؟» آنقدر برایم جذاب بود که به دنبال نویسنده و مجلهای که در آن مقاله چاپ شده بود، رفتم. اما مجله مربوط به دهه ۴۰ بود و حتی در آرشیو سایتها نیز وجود نداشت.
تنها به خواندن چندین باره همان مقاله اکتفا کردم و تلاش کردم نویسندهاش را از طریق سایتهای مختلف بیشتر بشناسم.
خانم چنفیلد، که هم اکنون در دهه ۷۰ زندگیاش قرار دارد، مربی خلاق کودکستان و مدرس دانشگاه است که همه دانستههایش را در طراحی حرکت و پرسیدن سوالات وارونه از کودکان، به کار بست.
در قسمتی از این مقاله، او خاطرهی حضورش در کلاس کودکان سه سالهای را بیان میکند. در این کلاس آنها قرار بود صحنهی طوفانی که در بیرون از کلاس در جریان بود را بازی کنند. هر کدام از کودکان نقشی را بر عهده گرفتند.
خورشید، حیوانات، باد، ابرها.
در میان این حرکتهای مداوم کودکان که تلاش میکردند نقش خود را به نحو احسنت انجام دهند، یکی از دخترها گوشهای روی زمین نشسته بود و هیچ تکانی نمیخورد.
خانم چنفیلد آرام در گوشش زمزمه کرد:
تو چه حیوانی هستی که از باران فرار نمیکنی؟
دخترک آهسته جواب داد: من حیوان نیستم؛ ریگم.
حس عمیق فضایی که خانم چنفیلد در کلاس ایجاد کرده بود، باعث شد که دخترک تمام فضا را تصور کرده و خود را خلاف آنچه که همه در حال انجام بودند، ببیند.
این میزان رهایی در انتخاب نقش برای کودکانی که نورونهای مغز آنها در حال اتصال مداوم است، میتواند خلاقیت آنها را به شدت تقویت کند.
آنها حین بازی نقش خود را به قدری اثرگذار میدانند که حتی در پایان بازی نیز نقش را اتمام یافته نمیدانند.
نقش ابری که وقتی به خانه رسید، حضور آن لحظهی خورشید را در آسمان، به خاطر کنار رفتن خودش میدانست.
خواندن چندین باره این مقاله همیشه این سوال را برایم ایجاد میکند:
آیا میتوانم روزی به چنین معلم مبتکری تبدیل شوم؟
آنچه که حضور یک معلم را وجود یک انسان تثبیت میکند، فرمانروایی بر قلب به جای مغز است.
تصور کنید اگر خانم چنفیلد به آن دختر میگفت:
«بلند شو، پرواز کن، خود را از باران نجات بده»، آیا در حیرت خلاقیت حضور کامل دختر در آن فضا، قرار میگرفت؟
میتوان به آهستگی درون آنها نفوذ کرد، میتوان به آهستگی آنها را همراه کرد.
و میتوان به آرامی خلاقیت آنها را بیدار کرد.