از سه شنبه که سفرهای نوروزی ما آغاز شد، دو کتاب را با خود همراه کردم. البته کتابهای طاقچه که همیشه همراهم هستند.
«فروشندگان بزرگ چگونه عمل میکنند» و «شرلوک هلمز و جون دل»
از دومی تنها یک فصل را خواندم، اما اولی را مقدار بیشتری پیش بردم. کتاب اول را سال گذشته همین موقع شروع کرده بودم اما به دلایلی پس از صفحات ۷۰ آن را کنار گذاشتم. دیگر انگیزهای برای مراجعه و خواندنش نداشتم.
انتهای سال 1403، ناگهان نوشتن دورهی «تجارت با حکایت» برایم مهم شد. تمام کتابهای داستانی مختص کسب و کار را برداشتم و بخش زیادی از وقت کتابخوانیام را به آنها اختصاص دادم.
از آنجا که فصول اولیه کتاب را قبلا خوانده بودم، خواندنم سرعت بیشتری داشت اما دقت فزایندهای برای دریافت مطالبش بکار بستم.
هیچگاه دوست نداشتم مطالب کتاب را دست نخورده به دورههایم وارد کنم.
مطالب کتابها، ایدههای خامی هستند که باید در ظرف وجود تجربیات من پخته شوند. برای هر پاراگرافی که برایم جذاب بود، چند خطی مینوشتم و با افزودن دانستههای گذشتهام معجونی میساختم.
گاهی که معجون مندرآوردیام به شدت دلچسب میشد، وجودم، لبخند رضایتی نثارم میکرد.
گاهی هم معجون عطر و طعمی نداشت و تنها میتوانستم کنارش بگذارم تا بعدها دستورش را عوض کنم.