سالهای کودکی، پیدا کردن آدرس منزل عمهام در تهران، یکی از آن چالشهای بزرگ پدر بود. گاهی ساعت ۸ به تهران میرسیدیم، اما تا پیدا کردن آدرس منزل عمه که در اکثر مواقع با سال گذشته تغییر هم کرده بود، ساعت ۱۰ به استقبالمان آمده بود.
دیگر تشخیص دختر عمه از پسرعمه و سلام و احوالپرسی از خود عمه، اهمیت چندانی نداشت. به قدری خسته بودم، که تنها به دنبال جای خوابم در اتاق میگشتم.
اما اکنون و پس اختراع ویز و نشان و بلد، دیگر گم شدن و آدرس پرسیدن در میان شهر شلوغی مانند تهران، معنایی ندارد.
در سفر خرداد، ما تمام کرمانشاه را با نشان طی کردیم و نه برای آدرسی گم شدیم و نه از رهگذری سوال پرسیدیم.
مدتها برای نصب مسیریاب نشان مقاومت میکردم. ویز اولین مسیریابی بود که در تلفن همراهم نصب کرده بودم، اما وقتی با فیلترینگ مواجه شد، در شلوغیها و استفاده از قندشکن کاربردی نداشت.
اما برای سفر کرمانشاه مقاومتم را شکستم و نشان را نصب کردم. مکانهای دیدنی را در آن نشانه گذاری کردم.
جالبترین بخش سفر، وقتی بود که من با نشان لیدر خانواده محسوب میشدم. مهم هم نبود که من تاکنون یک بار هم کرمانشاه را ندیدم.
اما امروز یک هایکو(شعر طنز ژاپنی)، تلنگر جالبی زد.
برای زندگیم نیز
دوست دارم نصب کنم
برنامه مسیریاب
شاید در ابتدا هیجان انگیز به نظر برسد که با برنامه مسیریاب، چشمهایمان را ببندیم و به مقصد زندگیمان برسیم.
اضطراب گم شدن، گیر کردن در بنبست، برگشتن و ماندن پشت ترافیک، صبوری در مسیری که باید آن را دور بزنی، از جمله لحظههایی است که کودکان من در سفر کرمانشاه تجربه نکردند.
شاید ما اضطراب و خستگی را در آن شبها زیر دندان به جای شام مزه مزه کردیم، اما لذت رسیدن و خاطره شدنِ آن شبها را به بزرگسالی خود حواله دادیم.
ترجیح میدهم بدون مسیریاب زندگی، میان کوچهها و خیابانها و بزرگراههایم گم شوم، دوباره برگردم، از نو شروع کنم، در چاله و چاهی گیر کنم و حتی بنزین تمام کنم، اما خود را
به مسیریابی نسپارم که بدون احساس، تنها راه را بدون چاه به من نشان میدهد.
🕊من نقشههایی برای گم شدن* خودم دارم.
*نقشههایی برای گم شدن، نام کتابی از ربکا سولنیت است که به تازگی در طاقچه آنرا خواندم.