این جمله را اولین بار پشت درب بخشدار لشتنشا در سالهای ۹۲ و ۹۳ دیدم. نمیدانم خودش دستور داده بود آنرا پشت در بزنند یا نه، اما میدانم هر بار که با لبخند وارد اتاقش شدم، او لبخندم را از من دزدید و اشکی تحویلم داد.
در آن سالها، من درگیر به دنیا آوردن فندق بزرگ و مرخصیهایم بودم.
بدشانسی ماجرا این بود که همزمان با رفتنم به مرخصی، اشخاص مورد اطمینان که ۳ سال قبل را با آنها کار کرده بودم، عوض شدند و افرادی جایگزین شدند که از ابتدا تیغهایی بُرنده تیز میکردند.
عدم حضورم در اداره باعث شده بود، فضا و زمان این اجازه را به آدمهای جدید بدهد که تا میتوانند گوش بخشدار جدید را پر کنند.
پر شدن گوش بخشدار تازهرسیده، دیگر جایی را برای شنیدن حرفهای من باقی نمیگذاشت.
همکارم یک ماه زودتر از من به مرخصی زایمان رفته بود، اما من با فاصلهی بسیار زیادی، جلوتر از او، مجبور شدم به سر کار برگردم.
هیچگاه از همکارم دلگیری پیدا نکردم، زیرا این بخشدار بود که از انواع فشارها استفاده کرد تا گوشهای پر شدهاش را بوسیلهی اعمالی خصمانه، خالی کند.
او بیشتر از یک سال نماند و آذر ۹۳، جایگاهش را با فردی مهربان، صبور و بسیار خوشبرخورد عوض کرد.
جالبترین قسمت ماجرا اینجاست، که آن برگهی «لطفا با لبخند وارد شوید» را دیگر پشت درِ اتاق بخشدارِ مهربان ندیدم.
اما هر بار که با تبسم به اتاقش وارد شدم، با لبخندی از ته ❤️، از آن خارج شدم.