به نام یزدان پاک
زمستان سال گذشته در سفری یکروزه و تفریحی به اقامتگاهی در اطراف رودبار رفتیم که هم شبی را در کلبهای چوبی سپری کنیم و هم کودکانم که همچون کبریت حبس در قوطیشان هستند با بیرون آمدن از آن، شعله کنجکاوی و کشف و تجربهشان را روشن کنند.
کنار کلبهی چوبی دو تاب جنگلی بود که همه میتوانستند از آن استفاده کنند. من و پسر بزرگم بارها سوارش شدیم و تا توانستیم لذت رهایی را تجربه کردیم.
اما پسر کوچکم که بسیار محتاط است همواره نگران افتادن بود و چون پاهایش به زمین هم نمیرسید و هر لحظه خود را در آستانه سرنگونی میدید.
شب را در کلبه زیر چند پتو از شدت سرما سپری کردیم. برای منی که قبل از سپیده دم و سلام آفتاب به شهر، روزم آغاز میشود کمی سخت بود در آن ساعات به جای آغوش کتاب و دفترهایم، پتو را در برگیرم
صبر کردم تا وروجکان که همچون کارمندانی وظیفهشناس که روزهای کاری به موقع در محل کار حضور مییابند و تعطیلات را هم ضمیمه میکنند برخیزند.
برخواستن آنها زنجیر شد با گشتوگذاری از تپهای که کلبه روی آن واقع بود. در مسیر گشتوگذار دو تاب جنگلی دیگر را دیدیم که هوس رهایی را دوباره برایم زنده میکرد. با این تفاوت که تابها درست در سراشیبی تندی نصب شده بود.
اولین نوسان مواجه با خالی شدن زیر پایم شده و خود را در حین افتادن در آن سراشیبی تند تصور کنم. برگشتم و دیگر هوس نوسان نکردم.
من تا زمانی از تاب خوردن لذت میبردم که تصور میکردم زمین زیر پایم هست و من تا برخورد با آن فاصلهای ندارم. زمانی که از ارتفاع چندین متری مواجه با آن شدم دیگر این رهایی لذتی که برایم نداشت بلکه ترس عجیبی به جانم میانداخت.
من پسر کوچکم را بخاطر ترسش شماتت میکردم چون در ذهن محاسبهگرش نبودم. حال آنکه خود نیز در موقعیت مشابه او همچون او به خود لرزیدم…
من لذت بردن از ترسهایم و ترسیدن را یاد نگرفتم
شما بلدید؟
مقاله مرتبط از قطعیت تا تناقض، از ترس تا شهامت برگرفته از کتاب شهامت تدریس اثر پارکرجی پالمر