جمعه تازه مشغول خوردن صبحانه میشدم که همسرم تماس گرفت.
-میخوام یه خبر بد بهت بدم.
-چی شده؟
-خبر خیلی بدیه، ولی تو زیاد ناراحت نشو.
-تو رو خدا بگو چی شده؟
-ع.ق دیروز خودکشی کرد.
-چرااااااااااا؟ واسهی چی؟
-معلوم نیست. هر کسی یه چیز میگه.این آخرا که خیلی کم و کسر آورده بود.
-آره خبر داشتم. ولی خودکشی به خاطر بدهی؟
-نمیدونم منم شنیدم شوک شدم. مال و اموال داشت بفروشه خودشو نجات بده. به هر حال. مواظب خودت و بچهها باش. گفتم خودم بهت بگم.
-باشه. خداحافظ.
کسی که پنجشنبهی هفتهی پیش از دست رفت؛ یکی از پیمانکارهای منطقه بود. او صاحب شرکتی با تعداد زیادی کارمند و راننده بود که از طریق قراردادهای جمع آوری زباله و پروژههای عمرانی، روزگار میگذراند.
اما چند وقتی بود که به خاطر اعتماد به افرادی، سپردن چک و البته ممانعت عدهای دیگر برای بستن قرارداد، حسابش مسدود شده بود. او تقریبا مدتی بود که بدون دریافت وجه، در حال خدمات رسانی مانند سال گذشته بود.
همیشه تلاشهایش را برای حل مشکلات تحسین میکردم زیرا که سعی میکرد از کنار بسیاریشان، با خنده رد شود.
باور اینکه خندههایش ظاهری بوده و او در درون خود، در حال ساختن بنای افسردگی بود، برایم ناگوار است.
اما به گواه بسیاری از کتابها و تجربههای بالینی اساتید روانشناسی، افسردگی گاه کاملا بینشانه رخ میدهد و ناگهان درخت زندگی را از ریشه میکند.
شوک مرگ او، ذهنم را مشغول کرده بود و یادآوری و صحبت در موردش، با وجود خبرهای مهم مربوط به انتخابات، مهمترین موضوع موردبحث در اداره بود.
اما مهمترین حسرت این روزهای من این است که شاید میتوانستم یکی از روزهایی که درباره رفتارهای متناقض عدهای انساننما حرف میزد و درخواستهای نابجایشان با تبسم برایمان تعریف میکرد، ملالتِ روحش را پشت لبخندش میدیدم و کاری می کردم.
دروغ و خلف وعدهها برای نزدیک بودن موعد پرداخت چکهایش، او را به جایی رساند که تنها سرمایهاش یعنی زندگیاش را به نیستی برساند.
شاید حسرت امروز من کاری نکند، اما آهِ عزیزانش و اشکِ فرزندش، روزی کاری بزرگ میکند.